گروربععلی
خواندن ۵ دقیقه·۶ روز پیش

آخرین رهگذر


*"در تاریکی شب، سیاه‌تر از پرهای کلاغ، سوار بر موتور در جاده‌ای خلوت رانندگی می‌کردم. مه سردی روی صورتم می‌نشست، اما آن شب با همیشه فرق داشت—تنها نبودم. دختری کنارم نشسته بود، دختری که در تاریکی می‌درخشید. ظریف بود، درست مثل برگ‌های پاییزی. دستانش دور شکمم حلقه شده بود و محکم مرا گرفته بود. دوست داشتم این جاده هیچ‌وقت تمام نشود.

در اوج این لحظه، صدایش در گوشم پیچید:
«دلم مثل این جاده‌اس. آدم‌های زیادی ازش رد می‌شن، ولی هیچ‌کس به فکرش نیست. هر کسی که دلش بخواد، می‌تونه خرابش کنه، ازش به عنوان سطل آشغال استفاده کنه یا فقط رهگذر باشه... درست مثل تو.»

سرعتم را کم کردم. «یعنی چی؟»

نگاهش به دوردست بود. «تو هم یه رهگذری. می‌ری و منو تو این جاده تنها می‌ذاری.»

محکم‌تر گفتم: «من نمی‌رم. من تا ابد تو این خیابون می‌مونم.»

لبخند تلخی زد. «این خیابون دیگه خراب شده. خودت نابودش کردی.»

نگاهم را از جاده گرفتم و به چشمانش دوختم. «دوباره می‌سازمش.»

سرش را تکان داد. «می‌خوای دوباره بسازی که دوباره خرابش کنی؟ بازی با احساسات بازی قشنگیه، نه؟»

می‌خواستم جواب بدهم، می‌خواستم بگویم که چقدر دوستش دارم. اما درست وقتی کلمه "دوستت دارم" را گفتم... تاریکی مطلق.

چشمانم را که باز کردم، سقف سفید بیمارستان بالای سرم بود. دکتری کنارم ایستاده بود و با لبخند گفت:
"چند روز بود که توی خواب بودی. خوشحالم که بیدار شدی."

دهانم خشک بود، اما تنها یک سؤال داشتم: «اون دختر چی شد؟»

نگاهش تغییر کرد. «رفته. دیگه هیچ‌وقت برنمی‌گرده.»

با عجله خودم را به مراسمش رساندم. از کسی شنیدم که گفت: «اون یه اختلال داشت، مبتلا به شیزوفرنی بود.»

وقتی همه رفتند، به تنهایی کنار سنگ قبرش نشستم. آهسته زمزمه کردم: «بازی با احساسات برای من بازی قشنگی نبود. ولی انگار برای تو... دزدیدن قلب کسی که بعدش تنهاش بذاری، یه بازی قشنگ بود.»

ساقه خشک‌شده گل رز را در دست گرفتم، تیغش را روی پوستم کشیدم و زمزمه کردم: «پیشت میام...»*"

بلاخره از بیمارستان مرخص شدم. اما یه چیزی درست نبود.

وقتی به خونه رسیدم، در زدم… ولی هیچ‌کس جواب نداد. کلیدمو از جیبم درآوردم و درو باز کردم.

داخل که رفتم، یه صحنه‌ی عجیب دیدم.

مادرم روی مبل نشسته بود، عکس من توی دستش بود و گریه می‌کرد.

پام سست شد. «مامان؟»

جواب نداد. حتی نگاهم نکرد.

بلندتر گفتم: «مامان، من اینجام!»

بازم هیچ‌چیز. مثل اینکه اصلاً منو نمی‌دید.

سینه‌م از وحشت تنگ شد. دویدم سمت اتاقم. همه‌چی سر جاش بود. اما… وقتی به آینه نگاه کردم، برای چند ثانیه تصویر خودم رو ندیدم.

یه سایه‌ی سیاه جای من توی آینه بود.


دیوانه شده بودم. نمی‌فهمیدم چی واقعیه و چی توهم. یه چیزی توی دلم می‌گفت باید برگردم همون‌جایی که دختر رو دفن کردن.

وقتی رسیدم، قبر هنوز تازه بود. خاکش هنوز مرطوب. ولی کنار اون قبر…

یه سنگ قبر دیگه بود.

پام لرزید. جلو رفتم. اسم روی سنگو خوندم…

اسم خودم بود.

همون لحظه، صدایی پشت سرم گفت: "حالا فهمیدی؟"

برگشتم. دختر اونجا ایستاده بود. همون لباسی که توی شب تصادف تنش بود، همون چشم‌های خیره.

نفس‌هام سنگین شد. «این… این یه شوخیِ دیگه، درسته؟»

آروم سر تکون داد. «نه. تو هم مُردی. درست مثل من.»

نمی‌خواستم قبول کنم. جیغ زدم: «نه! من زنده‌م! تو بیمارستان بودم، من هنوز اینجام!»

لبخند زد. «می‌دونم. چون تو هم گیر افتادی. درست مثل من.»

اشک توی چشم‌هام جمع شد. «پس… پس حالا چی؟»

دختر جلوتر اومد. دستشو روی صورتم گذاشت. سرد بود. خیلی سرد.

«حالا باید انتخاب کنی. بمونی، یا بری.»

قلبم تند می‌زد. به سنگ قبرم نگاه کردم. به دختر نگاه کردم. صدای باد توی گوشم پیچید.

من باید انتخاب می‌کردم…


پیش دختر ایستاده بودم، بین دو دنیا، بین دو انتخاب.

«اگه راهی برای برگشتن باشه، امتحانش می‌کنی؟»

دختر پوزخند زد. «ما مردیم. دیگه راهی نیست.»

محکم گفتم: «من باور ندارم.»


از همون لحظه، چیزی تغییر کرد. باد شدیدی وزید. زمین زیر پام لرزید. همه‌چیز داشت محو می‌شد.

ناگهان، نور شدیدی همه‌جا رو گرفت و …

چشم‌هامو باز کردم.

توی بیمارستان بودم. این بار واقعاً زنده بودم. نفس‌هام سنگین بود، قلبم تند می‌زد. ولی یه چیز کم بود… دختر نبود.

دکتر بالای سرم ایستاد. «عجیبه… تو برای چند دقیقه ضربان نداشتی، اما دوباره برگشتی.»

حرفی نزدم. فقط به این فکر می‌کردم که آیا دختر هم برگشته یا نه.


بالاخره پیداش کردم. زنده بود. اونم مثل من به زندگی برگشته بود، انگار یه نیرویی نمی‌ذاشت از این دنیا بره.

گفتم: «دیدی؟ گفتم که یه راهی هست.»

لبخند زد، اما نگاهش هنوز غم داشت. «شاید نباید برمی‌گشتیم.»


همه‌چیز داشت عادی می‌شد. فکر می‌کردم قراره با هم زندگی کنیم، گذشته رو فراموش کنیم، اما…

یه شب، همون جاده‌ی لعنتی، همون هوای مه‌آلود…

یه ماشین کنترلشو از دست داد.

همه‌چی توی چند ثانیه اتفاق افتاد. صدای ترمز، نور چراغ‌ها، فریاد…

وقتی خودمو رسوندم، دیدم که دختر روی زمین افتاده. این بار، دیگه قرار نبود برگرده.

دستم لرزید. «نه… نه… تو برگشتی، نباید بری…»

لبخند زد. همون لبخند تلخی که همیشه داشت. با صدای ضعیفی گفت: «حداقل این بار، تنها نمی‌رم… چون می‌دونم تو زنده‌ای.»

و این بار، برای همیشه رفت.

جاده‌ی لعنتی هنوز همون شکلی بود. هوای مه‌آلود، صدای باد، سکوت.

پایین قبرش نشستم. یه شاخه گل رز توی دستم بود. همون گلی که اون شب کنار قبرش پیدا کردم. انگشتمو روی تیغش کشیدم. درد کوتاهی حس کردم، مثل یه خاطره‌ی محو.

زمزمه کردم: «گفتی این بار تنها نمی‌ری… اما رفتی.»

هیچ جوابی نیومد. فقط سکوت.

سرمو پایین انداختم. شاید باید با این حقیقت کنار می‌اومدم که دیگه برنمی‌گرده. شاید باید قبول می‌کردم که…

یه نسیم سرد وزید. موهای بلند دختری که از کنارم رد شد، توی باد تکون خورد.

بی‌اختیار بلند شدم. قلبم داشت تند می‌زد. اون دختر… قدش، راه رفتنش… شبیه خودش بود.

صدایش زدم: «هی…!»

ایستاد. ولی برنگشت.

قدم برداشتم. صدام لرزید: «تو…؟»

دختر آروم سرشو برگردوند. چشم‌هام گشاد شد.

او نبود.

ولی لبخندی که زد… همون لبخند همیشگی بود. همون تلخی، همون غم.

لحظه‌ای به هم نگاه کردیم. بعد، دختر توی جمعیت گم شد.

به جای خالی‌اش خیره شدم. نفسمو بیرون دادم. نمی‌دونستم این فقط یه توهمه، یه شوخی از طرف سرنوشت، یا… یه نشونه.

زمزمه کردم: «تو هنوز اینجایی، مگه نه؟»

باد دوباره وزید.

لبخند زدم. انگار یه جواب نامرئی، یه حضور نامحسوس، کنارم بود.

بلند شدم، گل رو روی سنگ قبر گذاشتم و توی دل تاریکی قدم برداشتم. این بار، دیگه نمی‌ترسیدم.

پایان

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید