بوی نوروز که درگرفت، دانشگاهها تعطیل شد و راهی شدم سمت شیراز. جاده جنگلی بین روستاها را احتمالاً یکیدو سالی بود آسفالت کرده بودند. مردم از دور و نزدیک میآمدند برای گردش. توی جنگل آتش روشن میکردند و یک روز، دو روز یا بیشتر میماندند و میرفتند. صبح زود راه میافتادم و یکیدو ساعتی قدم میزدم. در همین پیادهرویها بود شاید که دیدم کلی پسماند توی طبیعت پخش شده است.
نمیشد بیاعتنا بود. باید کاری میکردم. سیزدهبهدر آن سال، با دوسه نفر از بچهها تعدادی کیسهزباله خریدیم و راه افتادیم بین مردمی که آمده بودند گردش. تا ظهر کیسه پخش کردیم و خواهش که پسماندهایشان را ببرند. از آن روز بیش از یک دهه میگذرد و من و دوستانم، لنگلنگان پیش میرویم همچنان.