_ ولیعصر یه نفر… ولیعصر… یه نفر.
صبح جواب احضاریه دادگاهش را گرفته بود، حکم طلاق صادر شده بود و هر ماه میبایست یک سکه بهار آزادی به خانم بدهد. هه، عجب. حالا بیچاره باید ماهی صد میلیون — البته اگر قیمت سکه همین بماند — جور کند و راهیِ خانهٔ پدر دختر شود.
درِ ماشین را باز کرد، ناامیدانه روی صندلی نشست و سرش را روی فرمان گذاشت. ثانیهای تمام هیاهوی شهر که متشکل از صدای بوق ماشینها و مردم و دادِ گاریچیهای میوهفروش و تاکسیرانها بود از ذهنش کنده شد و انگار بین خواب و بیداری آرام به گریه افتاد.
_ آقا… آقا… میخواستم برم ولیع… حالتون خوبه؟… چیزی شده؟…
تاکسیران نگاهی به مرد مسافر انداخت و با ساعد دستش دماغش را پاک کرد، سپس با صدایی گرفته گفت:
_ نه آقا… چیزی نیست. بیا بشین. کرای… (سرفه)… کرایتون میشه پنجاه تومن… مشکلی نیست؟
دو خانم و یک پسر کوچک روی صندلی عقب تاکسی نگاهی از سر تعجب در آینه به راننده انداختند. او نیز در جواب، شرمگینانه آینه را جابهجا کرد و دید آثار اشک روی صورتش باز مشخص است.
_ نه، اشکالی نداره… فقط سریعتر برسونم.
_ باشه، سوار بشید…
مرد مسافر، میانسال، قدبلند و چهارشانه بود و صدایی رسا و کلفت داشت. پالتوی مشکی درازی و چتری مشکی دستش بود و سرش را هی میجنبانید؛ انگار که تیک عصبی داشته باشد.
_ عجب زمونهای شده آقاجان…
تاکسیران بیتفاوت نگاهش را به آینهٔ کناری انداخت و با دست راستش بخاری ماشین را روی درجه دو روشن کرد :
(مرد صدایش را با سرفهای صاف کرد)
_ موقعی که خواستم سوار بشم، ظاهراً حالتون خوب نبود. اتفاقی افتاده؟ باور بفرمایید من هم با درد دیگران بیگانه نیستم. حال من هم زیاد خوش نیست.
تاکسیران، انگار که به زور، بدون آنکه نگاهی کند، جواب داد:
_ خوبم آقا… خوبم.
_ بله… من رو بابت فضولیم ببخشید… منم همصحبتی جز افراد غریبه ندارم. از صبح تا حالا آرزو داشتم کسی رو پیدا کنم و باهاش از دردم بگم. کسی نبود، اما در چشمهای شما نوری عجیب میدرخشید و من متوجه شدم شما دردی دارید و همصحبتی نیاز دارید.
یکی از زنان پشتسری که شالی قرمز و مانتویی کرمی پوشیده بود و صورتی کمارایش اما زیبا داشت (رژ لبی قرمز، چهرهای سفید رو به زرد، و چانهای کوچک و فکی تقریباً گرد داشت)، گرمِ صحبت با کناریاش (ظاهراً خواهرش) نگاهی در آینه انداخت و ثانیهای با تاکسیران چشمتوچشم شد. لبخندی زد و باز به صحبت ادامه داد.
تاکسیران لحظهای تصور کرد زنش را دیده و عجیب زن مسافر را شبیه او یافته بود.
مرد نیز با خجالت و کمی گنگی، بیآنکه لبخند بزند، سرش را به طرف مسافر مرد چرخاند؛ تنها برای بیرون آمدن از حس خجالت.
_ زنم… زنم امروز گذاشت و رفت… احضاریه دادگاه و هزار بدبختی… واسه همینه…
این را با صدایی آرام گفت و دنده را محکم جا انداخت، طوری که صدایی مثل خرد شدن استخوان از آن آمد.
_ بله… بله… بد دردیه آقا، خیلی بد… میدونم حرفتون چیه… کاملاً باور بفرمایید میدونم. منی که تا به حال ازدواج نکردم هم میدونم دردتون چیه. آه، چه دنیای کثیفیه.
زن باز در آینه نگاهی به تاکسیران کرد و اینبار متعجب و با کمی گنگی و البته ترحم چشمانش را تنگ کرد و گونههایش تکان خورد.
پسرک کناری که داشت با گوشی بازی میکرد، ناگهان داد آرامی کشید:
_ مامانی بردم! وایــــیییی! نگاه کن بردم! نگاه کن خب!
زن نگاهش را سریع از آینه برداشت و دست اشارهاش را مقابل بینی گرفت:
_ باشه آرشام، ساکت باش، باشه دیدم. چرا داد میزنی؟
مرد تاکسیران بیاختیار لبخندی زد و باز به مسافر مرد نگاهی انداخت.
او نیز که از دیدن لبخند راننده خوشحال شده بود، انگار که حجم بالایی از گفتهها به او هجوم آورده باشند، با شوری عجیب لبان بزرگ و تا بناگوشش را بالا آورد:
_ آقاجان، منم در این اوضاع اسفناک ترجیح میدم زحمت زن و زندگی رو از سرم کم کنم. همش دردسره، باور کنید. الان که دارم با شما صحبت میکنم… (راننده بوقی زد و با اخم نگاهی به ماشین مقابل انداخت)… باید بگم برادر منم پارسال از زنش طلاق گرفت. باور کنید الان خیلی شادتر و سرزندهتره. من چند وقت پیش که ملاقاتش کردم، باور کنید احساس کردم جوان بیستسالهای شده.
مرد راننده آهی کشید:
_ لابد از زنش متنفر بوده. من دوسش داشتم. اگه اینطور نبود بهش فکر نمیکردم… اون گذاشت و رفت.
مرد مسافر باز لبانش را باز کرد و آهی کشید:
_ بله، میفهمم آقاجان… بله، کاملاً متوجهم. درد بزرگیه، بله، چقدر بد و وحشتناک. خدا خودش کمکتون کنه.
زن اینبار باز نگاهی در آینه انداخت و انگار که تحملش به سر آمده باشد گفت:
_ ببخشید اینو میگم ولی دوست داشتن کافی نیست. زن اگه بهش توجه نشه و تو خونه محبت نبینه، میذاره میره.
سپس با لحنی آرام به سوی خواهرش نگاهی کرد:
_ دختر بطولخانمو یادته؟
خواهرش سری تکان داد:
_ آره بابا، دوستم بود.
مرد تاکسیران چند لحظه سکوت کرد و دو دستش را به حالتی مضطرب روی فرمان گذاشت:
_ من همه کار براش کردم… (بچه باز فریاد کشید)… همه کار!
مادر بچه را ساکت کرد.
بغض مرد راننده ترکید و همانطور با چهرهای قرمز و درهمکشیده و تلاشی زیاد برای گریه نکردن ادامه داد:
_ همیشه بهش میگفتم اگه چیزی اذیتت میکنه بیا بهم بگو… (اشکهای جمعشده دور چشمش را پاک کرد) اما نمیگفت… میرفت به دوستاش میگفت… اون زنیکهها… همش نقشهٔ طلاقمون رو کشیده بودن… خدا لعنتشون کنه.
دستمالی از جعبه کنار صندلی برداشت و دماغش را پاک کرد و بعد نگاهی در آینه انداخت.
زن با حالتی نگران با ترحم گفت:
_ چی بگم آقا… بعضیا اینطورن… ولی خب… شاید اشتباهاتیم… نمیدونم… بوده.
مرد مسافر انگار که تازه متوجه موضوع شده باشد از عمق فکر پرید و با صدایی کوتاه و آرام آهی کشید:
_ آقاجان آرام باش… کاش میتونستم برات کاری کنم، اما نمیشه… کاش آقا بهتر بشید.
زن گفت:
_ آره، واقعاً…
راننده آرام شده بود و گریهاش بند آمد، اما مانند بمزدهها دو دست روی فرمان به مقابل زل زده بود و انگار ماتمسرایی به جمعیت هزار نفر در سرش برپا کرده بود.
چند دقیقه سکوت در ماشین حکمفرما شد. جز صدای گوشیِ بچه و ماشینها چیز دیگری به گوش نمیرسید.
بیرون، خیابانی عریض بود که درختان روی بلوار و مغازههای زیاد در پیادهرو و انبوه ماشینها و عابران آن را تزئین کرده بودند. چند گاری میوه که انار و سیب و پرتقال میفروختند نیز آنجا نمایان بود و صدای فروشندهها که از تهِ گلو فریاد میزدند میآمد.
هوا ابری و بیباران بود و گاریهای لبو فروش بخاری سرد را مانند مهی گسترانده بودند. آسمان خاکستریِ مطلق بود.
مرد مسافر سر پایین، سکوت را با صدایی ابتدا گرفته شکست:
_ منم آقاجان… دیشب خبر دادند مادر پیرم مرده… (به انگشتان شستش که دور هم میپیچید زل زده بود) چند سالی بود ندیده بودمش. با برادرم زندگی میکرد. تکوتوک به خونشون سر میزدم. دلم عجیب گرفته. با اینکه مادر خوبی بود اما… من خب… نمیدونم… کار و زندگی… خب شاید… سخت بود برم ببینمش… میدونید؟
مرد مسافر به شست انگشتانش زل زد و با حالتی گرفته و آرام سرش را میجنباند.
راننده:
_ آه، خیلی بده… مادر… واقعاً سخته… میدونم چی میگید… ای وای… واقعاً متاسفم آقا.
راننده دستی روی شانه مرد گذاشت، آرام تکان داد و سریع برداشت.
زن آهی کشید:
_ خیلی سخته آقا… میفهمم… خدا بهتون صبر بده… امیدوارم حالتون بهتر بشه.
خواهرش اینبار بالاخره به حرف آمد:
_ منم تسلیت میگم. سخته واقعاً. چرا چند سال ندیده بودینش؟
مرد انگار که حرفی ترسناک شنیده باشد یکهو پرید:
_ خب… خب… آخه خودتون بهتر میدونید خانم… کار و زندگی… من داخل فرودگاه کار میکنم. کارمون خیلی سخته…نمیشد… البته گاهی به او زنگ میزدم… نمیشد دیگه… میدونید؟
خواهر زن سری تکان داد و زن نیز باز مشغول ساکت کردن بچه شد.
مرد مسافر ادامه داد:
_ نمیشد… شایدم میشد… پیرزن بیچاره… (با لحنی شبیه زمزمه و نگاهی زل زده) نمیشد… میشد؟… کار و زندگی داشتم… نمیشد… نمیشد…
مرد همانطور خیره شده به مقابل، سرش را در دستانش گرفت و انگار میخواست از جنباندنش جلوگیری کند و با صدایی خیلی آرام باز «نمیشد» را تکرار میکرد.
مرد راننده وارد خیابانی فقیرنشین شد که پر از تعمیرگاه و خانههای پوسیده و پیرمردهای خمیده بود. بارانِ نمنم شیشههای جلوی ماشین را تر میکرد و سرمای هوا باعث مشخص شدن بخار کاپوت ماشین شد.
راننده باز غمی بر گلویش نشست و نگاهی به مرد که اینبار به پنجره زل زده بود انداخت و گفت:
_ نمیشد آقا… نمیشد… منم خودم کار و زندگی دارم، میفهمم. نمیشد… من خودم انقدر بدبختی و کار داشتم که نمیرسیدم درستوحسابی با زنم حرف بزنم، چه برسه برم به کسی سر بزنم… کار زیاد شده آقا. وضع خرابه. همه الان فقط تو فکر نون شبن.
(دستش را سریع روی کنار فرمان فرود آورد برای روشن کردن برفپاککن )
مرد انگار که قوت قلبی گرفته باشد سری تکان داد و گفت:
_ بله، درست میگید… نمیشد… حقیقتاً که نمیشد.
باز سکوتی در ماشین طنین انداخت. کودک، خسته، روی بازوی مادرش خوابیده بود و گوشی از یک دستش آویزان بود. مادر هم با خواهر پچپچ میکرد. هر دو هر چند لحظه یکبار «نوچ نوچ» میکردند و سرشان را تکان میدادند و سریعاً باز صحبتشان ادامه مییافت.
از همه چیز میگفتند: شوهرانشان، آن یکی خواهرشان، تا قیمتهای بازار و پول کمی که داشتند. پسرک در خواب زمزمه میکرد: «_ بردم… بردم… مامان نگاه کن… بردم…»
مرد مسافر باز سرش میجنبید و باران هر لحظه تُندتر میشد.
