tahereh
tahereh
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

دلنوشته احساسات

در اتاقم پشت لب تاپ نشسته بودم. لا به لای عکس ها و فیلم های سابق می چرخیدم. در این حین به فیلم عروسی یکی از دوستان برخوردم. 7 سال پیش. فیلم را پلی کردم و نشستم به تماشا. همزمان با شروع فیلم و برخاستن صدای آواز و هلهله و پایکوبی، احساسی ناخوشایند درونم شروع به جنبیدن کرد. مجالش ندادم و به دیدن ادامه دادم. هر قدر بیشتر می گذشت، غلیان احساسم شدیدتر میشد. نشد بیخیالش شوم. هی دستش را میگرفتم تا بلند نشود و سر و صدا نکند اما بیفایده بود. مثل مادری که مدام به کودکش می گوید آرام بنشین و ساکت باش ولی کودک نه تنها صدای مادر را نمیشنود بلکه با عزمی راسختر برای ایستادن و دویدن و سر و صدا کردن دست مادر را پس می زند.

فیلم را قطع کردم تا به صدای احساسم گوش کنم. باید آرامَش می کردم. پایش را از گلیمش درازتر کرده بود. دلم میخواست با تشر آرامش کنم چون نه حوصله داشتم و نه دل و دماغ. راه حلی موقتی اما ناکارامد و حتی ناپسند. اگر بخواهم کمی روراست تر باشم بنظر می آمد از بی حوصلگی نبود که نمیخواستم با او مواجه شوم بلکه از بی طاقتی بود. انگار تاب و تحمل پیامدهایش را نداشتم. فکر میکردم اگر با احساسم چشم در چشم شوم ممکن است همچون صاعقه ای در یک لحظه متلاشی ام کند. یا اینکه سلسله وار احساسات ناخوشایند دیگری را با خود بیاورد؛ مثل غذا دادن به گربه. وقتی به گربه ای در پارک غذا می دهیم، تمام دوستان و خویشانش یکی پس از دیگری به محل سرازیر می شوند تا از سفره ی اطعام پیش آمده نهایت بهره را ببرند.

کودک ناآرام احساسم را بارها با بی توجهی و بی تفاوتی و گاه با درشتی و بدخلقی سرجایش نشانده بودم. برایش معمولا وقت نمیگذاشتم. اما ایندفعه تصمیم گرفتم کنارش بنشینم، دست هایش را بگیرم، به چشم هایش نگاه و به حرف هایش گوش کنم. سخت بود. صبوری کردن می خواست. وقت گذاشتن لازم داشت. اما قورباغه ای بود که باید میخوردم.

نشستم تا هر چه دلش خواست بگوید. همچنان در حال شنیدنم. سکوت کرده ام تا تمام حرفهایش را بزند. احساسم را می گویم، یادتان که نرفته است. احساسات پر از حرف های نگفته و نشنیده اند. این را میدانستم ولی فقط در حد دانستن بود. اکنون درکش کردم. تجربه ی دردناک و تلخی است مواجهه با احساسات ناخوشایند. مثل خوردن دمنوش تلخ بیماری ست. باید نوش جان کنی تا درمان شوی. باید حین نوشیدن هم تلخی اش را تاب بیآوری هم داغی اش را. علی الظاهر به جرگه ی تاب آوران پیوسته ام و در کاروان شنیدن همراه. تا کی ادامه دارد نمیدانم. تمام شد خبرتان میدهم...

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید