مردی تنبل در خانه بود .مادرش که پسرش را اینگونه میدید ،او را از خانه بیرون کرد .او بر زیر سایه درختی خوابیدو مشغول خوردن سیب شد .از کوچه صدایی می آمد ، صدای معموران قصر حاکم بود .ناگهان از کنارش ۳ دزد رد شد.او در ان هنگام سه مگس کشته بود .سربازان از مرد پرسیدند: تو سه دزد در این اطراف ندیده ای ؟
او گفت: کشتم .
انها از تعجب دهانشان باز مانده بود .
او را به شاه معرفی کردند و شاه او را به قصر خود دعوت کرد .
مهمانی در ان شب بسیار با شکوه بود .
شاه او را به عنوان یکی از جنگجوی عالی به همه معرفی کرد.تصمیم گرفت به او اسبی بدهد ، و از خودش پرسید . او در میان ان همه اسب چالاک یک اسب لاغر و سفید را انتخاب کرد .
در کشور شاه جنگ شد و ان مرد باید به جنگ می رفت تا کشور را از دست دشمن ازاد کند .
او با اسبش به طرف جنگ تاخت .
ان اسب بسیار قوی و چالاک و پر سرعت بود .جوری که مرد از سرعتش ترسید .
درختی دید و ان را محکم گرفت تا سرعت کم شود . ان درخت بی بن و ریشه کنده شد .
جوری که مرد ان را بر دست داشت .دشمنان از ان صحنه ترسیدند و با خود گفتند: این پهلوان از کجا در امد که زورش به درخت رسید و ان را از جای کند ،شاید می خواهد ما را بکشد .
دشمنان فرار کردند .
شاه تصمیم گرفت برای موفقیت ان جوان قدرت مند ،جشن بزرگی بر پا کند.
او نمی دانست که ان مرد تنبل است و ازارش به گل هم نمی رسد.
بالاخره جشن بر پا شد.
مادر جوان لبخند می زد و از بیکار نبودن پسرش خوشحال بود .