تانیا
تانیا
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

۷:۱۴

سنیور، می‌دونی تو مثل فرشته بودی. مثل یه فرشته اومدی وارد زندگیم شدی. حتی نفهمیدم کِی خدا تالاپی انداختت وسط زندگیم فقط یهو به خودم اومدم و دیدم هر روز ساعت ۷:۱۴ دقیقه بعد از ظهر منتظرم تا از جلوی خونه رد شی و با دیدنم پشت پنجره کلاهتو برداری.
هیچ وقت جرعت نکردم بیام جلو. حتی اولین بار هم تو اومدی. اومده بودی از مامانم چندتا تخم مرغ بگیری آخه اون سال هنری بیشتر از بقیه مرغان تخم می‌گذاشت. جلوی در بودی که مامان صدایم کرد:
+الیزا، برو چندتا تخم مرغ برای آقا کیم ببر.
و تو مرا دیدی. مرا دیدی که کنار تراس ایستاده بودم و منتظر نگاهی از طرفت بودم. کلاهت را برداشتی و به قصد احترام تعظیم کوتاهی کردی و من هم با سر تکان دادن جوابت را دادم. همان بود. همان قدم اول به قصد آشنایی.
از آن روز به بعد شدی سنیور و شدم سنیوریتا. آقای کیم تو شدی تمام من تمام لحظات بودن در تو خلاصه شد و نبودنت مرگ را معنا کرد. تمام لحظاتی آغشته به تو شد و تو در تک تک ثانیه های قلبم تپش داشتی.
من دختر مزرعه بودم. صاحب یک اسب و دو مرغ که پدر قبل از مرگ بهم داده بود و تو پسر شهر اما با وقار. همین وقارت بود که شد دلیل خنده هایم. تو شدی تمام من و من شدم تمام تو. خالقت را شکر.
تبارک الله به خالقی که خلق کرد چنین مخلوقی را. شکر و شکر اما فقط یک چیز میخواهم از او. فقط ماندنت. فقط ماندنمان. بمان برایم سنیور.

ستایش–

سنیور۷ ۱۴داستان
برشی از آنچه گذشت. ممنونم از نگاهتون:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید