به نام خالق بودنت
عصر بود و خورشید در حال خداحافظی از سرزمینش و سپردن آن به ماهش. هوا نه تاریک بود و روشن، نه ابری و نه بارانی، نه سرد و نه گرم. هوا هوای باهم بودن بودن. هوای با او بودن. هوای داشتنش و هوای بودنش.
+به فکر ماشین پشتی نیستی به فکر صفحه گیربکست باش روانی.
- خودت داری میگی روانی. از یه روانی چه انتظاری داری؟
+نکن دورت بگردم. نکن.
- نمیخوام.
+دیوونه ای دیگه چیکارت کنم.
-دیوونهی تو.
خندههایم وقتی پیششم دست خودم نیست. پاک نمیشود. به قول مامان نیستم تا بناگوش باز است و بسته نمیشود مگر به قصد ترکاندن مزاحمی که حقش است.
چشمانم که به خاطر خنده بسته شده بودند را باز میکنم و نگاه ماتش، غرقم میکند. غرق در اقیانوس چشمانش بودم که با صدای بوق به خودم میآیم. صدای جیغم درون ماشین میپیچد.
+ مواظب باش.
+روانیی. به خدا روانیی.
-آروم باش.
خنده هایمان. انگار نه انگار دو دقیقه پیش داشتیم زبانم لال دار فانی را وداع میگفتیم و با زندگی خداحافظی میکردیم. همین است. همین دیوانگی هایمان است که بودنش را زیبا کرده است. بودنش، خنده هایش و حرف هایش.
ماشین ایستاد. تابلوی همیشگی، کافهی همیشگی، ساعت همیشگی و سفارش های همیشگی. و او. همیشگیم. همه بودند و همین کافی بود برای لحظهای از یاد بردن همه چیز و زندگی در بودنش، چشمانش، لبخندش، حرف هایش. برای زندگی در آغوشش. برای زندگی. شاید اندکی ولی زندگی.
۱۵۰۳۰۲
ستایش-