دستم را کشید و به سمت پایین پارک برد. پارکی که از بچگی، من و اون و سگش توش بازی میکردیم. پارکی که روی تپهای بود که پایینش، ماشینها با سرعت میگذشتند. نزدیک غروب افتاب بود. یکی از روزهای گرم تابستون. خودشو روی چمنها ولو کرد من را هم همراه خودش انداخت. مثل دیوونهها میخندید و سعی میکرد بین خندههاش حرف بزنه. چشماش رو میبست و فقط میخندید. فقط... میخندید... منم هر از گاهی همراهش میخندیدم... آرومتر از اون بودم. با اون چشمهای قهوهای درشتش توی چشمهام زل میزد و میپرسید: «بهت خوش میگذره؟»
منم زیر لب آروم جواب میدادم: «بیشتر از هر وقت دیگهای»
با اینکه به زور صدام رو میشنید، خودش میدونست جوابم چیه.
تا غروب آفتاب همونجا دراز کشیدیم. یهو گفت: «الا من هیچ وقت تنهات نمیذارم. تو همیشه بهترین دوست من میمونی.» و دستش رو روی سرم کشید و موهام رو به هم ریخت. کار همیشگیاش بود. اینکه بهم هر لحظه این رو یادآوری کنه که تنها نیستم... منم عاشق همین کارش بودم.
با صدای زنگ گوشی از خوب بیدار شدم. دوباره اون خواب رو دیده بودم. خوابی که هفتهها بود داشتم میدیدم. الان شونزده سالم شده و از اون اتفاق سالها میگذره. ولی من و لیلی هنوز دوستیم. از روی تخت بلند شدم. گوشیم رو چک کردم. ساعت 6 صبح بود. صدای مامانم از طبقهی پایین میاومد که داشت آهنگ میخوند و پنکیک میپخت. «عزیزم عجله کن! قبلِ مدرسه کلی کار داری.»
میدونستم دقیقاً منظورش چه کاریه. بلند شدم و روتختیام رو صاف کردم. توی یادداشتِ گوشی نوشتم: «به دوستهای لیلی بگو سهشنبه برای تولدش قراره سوپرایزش کنی!» رفتم سمت تراس. ارتفاع زیادی داشت. ما طبقهی آخر ساختمون بودیم. ساختمونی خیلی بلند. به گلها آب دادم و دستم رو به زنگی که به در تراس آویزون کرده بودم کشیدم. شروع کرد صدا کردن. هوا سرد بود. بارونیِ سبزم رو پوشیدم و ساعتم رو بستم. کولهپشتی قدیمیام رو که چرم سبز بود برداشتم و پر از دفتر و کتاب و مداد کردم. رفتم طبقهی پایین. طبق معمول مامانم منتظرم بود.
ساعت 6:36 دقیقه بود.
«عزیزم بالاخره اومدی؟»
پشت میز نشستم و شروع کردم خوردن صبحانهام. یک سیب برداشتم و همراه بطری آبم گذاشتم توی کولهپشتی.
ساعت 7:05 دقیقه بود.
مامانم پنج سال پیش اون ساعت مچی رو برام خریده بود. چون من عادت داشتم همیشه ساعت رو چک کنم.
از خونه زدم بیرون. سوار دوچرخهام شدم و رفتم سمت خونهی لیلی. خونهشون کلاً دو واحد از ما دورتر بود. زنگ در رو زدم. مامانش برداشت. «سلام عزیزم. لیلی الان میاد.»
ساعت 7:18 دقیقه بود. لیلی همیشه دیر میاومد.
ساعت 7:19 دقیقه است و لیلی هنوز نیومده... چه اتفاقی افتاده؟
دقیقاً ساعت 7:22 است.. لیلی هنوز نیومده.
دوباره زنگ در رو زدم. لیلی برداشت. «سلام سوییتی! ببخشید داشتم دنبال جورابم میگشتم. دارم میام.»
ساعت 7:23 دقیقه است و لیلی بالاخره اومد.
دوتایی با دوچرخهها راه افتادیم سمت مدرسه. از جلوی پارک که رد میشدیم به آسمون که تازه خورشید نورانیاش کرده بود نگاه کردم و بعد به چمنهایی که عادت داشتیم بچگیهامون بریم اونجا. ولی حالا دیگه توی زیرزمین خونهی لی لی وقت میگذروندیم.
چند لحظه وایسادم. یاد خوابی افتادم که این چند وقت همش میدیدم... چرا باید اون خاطره رو بارها ببینم؟ چه چیزی درش خاص بود که مغزم دوست داشت اون رو بارها رو بارها تکرار کنه؟
به مدرسه رسیدیم. موزیک پخشکن قدیمیام رو به هدفونم وصل کردم. مدیر به خاطر مشکلات روحیام اجازه داده بود اون رو داشته باشم.
دوچرخههامون رو یکم دورتر از مدرسه به درخت بستیم.
ساعت 8:01 دقیقه است.
معلم هنوز نیومده. رفتم سمت دوستهای لیلی. حرف زدن با کسی جز لیلی برام خیلی سخت بود. ولی باید این کارو انجام میدادم. «س... سلام..»
یکیشون که اسمش سوفی بود به شونهی یکی دیگه از بچههای کلاس زد که داشت حرف میزد.
با مهربونی گفت: «سلام بچه چطوری؟»
لحن مهربونش بهم آرامش داد. ساعت 8:02 دقیقه است.
«میدونید که سهشنبه یعنی فردا تولد لیلییه... و.. و من تصمیم گرفتم سوپرایزش کنم... خواستم ببینم شما هم میاین؟...»
توی صدام تردیدی بود که نمیخواستم اونا بفهمن برای همین لبخندِ درب و داغونی زدم.
سوفی یک نگاه به دو تا دختر دیگه انداخت و گفت: «حتما، کجا باید بیایم؟»
نفس راحتی کشیدم: «خیابون 40 . توی پارک.»
نیشخندی زد که فکر کردم اشتباه دیدم: «باشه، میایم.»
لبخندی زدم و ازشون دور شدم. انجامش دادم! واقعاً انجامش دادم. نفس عمیقی کشیدم و سر جام کنار لیلی نشستم که روی میز خوابش برده بود. «ساعت 8:05 دقیقه است لیلی. الان معلم میاد پاشو.»
لیلی با صدای من از خواب پرید. بهم لبخند زد. یک لحظه آستین دستش رو زد بالا و دستش رو خاروند... اون واقعاً زخم بود؟ واقعاً روی رگ اصلیاش چند تا خراش بود یا اشتباه دیده بودم؟
نه معلومه اشتباه دیدم. امکان نداره درست دیده بودم...
لیلی درحالیکه از حرفهای خانم نوتبرداری میکرد دستم رو فشار میداد تا بهم یادآوری کنه که تنها نیستم
ساعت2:34 دقیقه است. مدرسه تازه تعطیل شده.
لیلی درحالیکه با لبخند دستم رو میکشید قفل دوچرخههامون رو باز کرد.
«هی سوییتی میای بریم پارک؟»
از این حرفش شوکه شدم. خیلی وقته دوتایی پارک نرفته بودیم.
«ام.. خب.. من یک کاری دارم... باید برگردم خونه. تو برو خونه. فردا میریم.»
لبخند زد ولی من فهمیدم ناامید شده بود. خیلی دلم میخواست باهاش به پارک میرفتم ولی باید هدیهی تولدش رو آماده میکردم. رسیدیم خونه.
ساعت 3:05 دقیقه است.
آخ.. چرا نوک سوزن انقدر تیره؟ انگشتم رو توی دهنم گذاشتم و شروع کردم میکیدن. بعد از چند ثانیه دوباره شروع کردم دوختن. داشتم یک دستبند پارچهای میدوختم. همراهش یک دفترچه چرمی با حروف برجستهی « lilie» روی تختم افتاده بود.
همراه یه یادداشت که با خط کوچیکم نوشته شده بود. «سلام لیلی عزیزم. تولدت مبارک. ممنون بابت همهی کارهایی که برام انجام دادی. از طرف بهترین دوستت» چیز دیگهای به ذهنم نمیرسید براش بنویسم. با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. خیلی برای امروز ذوق داشتم.
ساعت 6 صبح است.
امیدوارم همه چیز امروز خوب پیش بره. با دوچرخه رفتم دم در خونهی لیلی. لیلی از قبل دم در منتظر بود. با اون لبخند دیوونهوارش بهم نگاه میکرد. سفت بغلش کردم و گفتم: «تولدت مبارککککک!» سفتتر از قبل بغلم کرد. داشت گریه میکرد.
بعد مدرسه رفتیم پارک.
ساعت 10:02 بود.
دوستهاش نیومده بودن. چرا؟ کادوش رو بهش دادم... با شوق بازش کرد. دستبند رو دستش کرد و دفتر رو هم گذاشت توی کیفش . «ممنون سوییتییییی.»
همونجا روی چمنها دراز کشیدیم... مثل هفت سال پیش. زیر آسمون پر از ستارههایی که پشت ابرها دیده نمیشدند.
بلند شدم. خوابم برده بود ساعت... ساعت؟! ساعتم کجاست؟ بلند شدم. دست کشیدم روی چمنها. سردی شیشه.. خودشه. ساعتم رو بلند کردم. یکی مهرهاش رو بالا کشیده بود تا از کار کردن وایسه. ساعت 12:00 رو نشون میداد. نور فقط جوری بود که بتونم ساعت رو تشخیص بدم. به ساعت گوشیام نگاه کردم.
ساعت 1:48 دقیقه بود.
لیلی کجاست؟ سرم رو به اطراف چرخوندم ولی جز تاریکی و چمن چیزی ندیدم.
ضربات قلبم تند شد... لیلی هیچ وقت منو اینجوری تنها نمیزاشت. اون میدونه من از تنهایی میترسم. کی ساعتمو در اورده بود ؟
نور گوشیمو روشن کردم و اطرافو یک بار دیگه با نور دیدم. شاید رفته دستشویی. شاید رفته اب بخوره. با دیدن دوچرخه ی لیلی کنار دوچرخه ی خودم خیالم یکم راحت شد. لیلی نرفته بود. اون بدون دوچرخه اش نمیرفت.
ساعتمو از روی زمین بلند کردم تا دور مچم ببندم...چی؟! این چیه؟ نور گوشیو روی ساعت انداختم. ساعت خونی بود. به دستم نگاه کردم. خون هر کس بود خون من نبود. ضربان قلبم کند شد... انگار یکی به شکمم مشت میزنه...
تازه متوجه دستبندی شدم که کادوی تولد لیلی از طرف من بود. اون هم خونی بود. خیلی بیشتر از خون روی ساعتم. رنگ پارچه ی ابی اش حالا انگار سیاه شده بود. دفترچه کنارش بود.نمیتونستم اشکهام رو کنترل کنم. چه اتفاقی افتاده بود؟ لیلی کجا بود؟ چرا دستبند توی دستش نبود و چرا ساعتم خونی بود؟
متوجه قطرههای اشکم شدم که روی ساعت مچیام میریخت. نه. الان نه. باید بفهمم لیلی کجاست. شاید در خطره. دفترچه رو باز کردم. صفحهی اول... خونی بود... دست خط لیلی رو هر جا میدیدم میتونستم تشخیص بدم.
«لبخند بزن باشه؟ حتی اگر داشتی از درد میمردی پشت لبخندت پنهانش کن! خداحافظ سوییتی :)»
کلمات بزرگ با خودکار سیاهی نوشته شده بود. خونها... خشک شده بودن و حالا به رنگ سیاه میزدن.
اون خونها واسهی چقدر قبل بود؟
شروع کردم ورق زدن.. تند... و تندتر... تندتر... هیچ چیزی جز خون نبود.
خونی که بعضی صفحهها رو به هم چسبونده بود... دفترچه رو برداشتم. دستبند رو گذاشتم لای دفترچه.
نه.
نه امکان نداشت.
رفتم سمت نردههای تپه... خونی بودن... تمام چمن خونی بود... درست دیده بودم... اون خراشها.. واقعی بودن...
جسد دوستی که از پنجسالگی توی این پارک، روی این چمنها باهاش بازی میکردم... با دستی خونی پایین تپه وسط خیابون افتاده بود... آمبولانسها دورش بودن و پلیسها هم خیابون رو بسته بودن.
درحالیکه گریه میکردم و دفترچه رو توی دستم فشار میدادم داد زدم :«لعنتی امروز تولدت بود... تولدت بود...»
ساعت مچیام هنوز ساعت 12:00 رو نشون میداد.. «ت.. ت.. تولدت بود!»
نفسم بالا نمیاومد.
لیلی رفته بود.
بدون دوچرخهاش... بدون دستبندش.. بدون کوله پشتیاش... بدون دفترش... و بدون خداحافظی...
تنها کاری که میتونستم انجام بدم این بود که...
بخندم.