شاید تمامی لحظات ایستگاه لحظه ی آزاد سازی بوسه هاست... و یا حداقل آن شب من در ایستگاه اینگونه احساس کردم. لحظه ای که بی اختیار میان هزاران انسان چمدان به دست، دستهایت را از دور، از روی لبانت بالا می بری و صدها بوسه در هوا پرتاپ می کنی که شاید که شاید با نامیدی تمام یکی از آنها در این میان مستقیم بر روی گونه های عزیز سفر کرده ات رسیده باشد و این بوسه ها و این بوسه های پر از مهر و پر از شک و تردید چگونه اشکهایت را بی اختیار سرازیر می کند چگونه قلبت را از درون سینه می درد و تو تا آخرین لحظه ی سوار شدن هزار بار سرت را می چرخانی و تردید از این داری که در آخر، آخرین نگاه به چشم های دور و همیشه منتظرش چگونه نگاهی خواهد بود؟!
و باز اشک هایت سرازیر می شود و اینگونه می شود که انگار اتمسفر تمامی ایستگاه ها اشک، لبخند، آغوش بوسه است.اشک،اشک،لبخند و بوسه است و بوسه است.
انگار دنیا در آنجا یا برای همیشه رفتن است و یا برای همیشه رسیدن یا وصل می شوی و یا فصل یا در آغوش کشیده می شوی و یا از آغوش جدا می شوی...
(این متن تقدیم به دختر جوانی که در ایستگاه موقع برگشت تا آخرین لحظه برای جدا از شدن از مادر و خواهرش به دور از چشم همسرش ناامیدانه ایستاد اشک ریخت و بوسه فرستاد و من هنوز اون بوسه های داغ و پر از تریدش را که بی اختیار در هوا پرتاپ می شد بر روی گونه هایم احساس می کنم)