هنوز پنج دقیقهای با پای پیاده از سینما دور نشده بودیم که ناگهان صدای آن زنی که از داخل سالن میکلآنژ را صدا زد در سرم میپیچید! میکل آنژ بلند شو... توقف میکنم و به سمت سینما شروع به دویدن میکنم. میکلآنژ پشت سرم راه میافتاد و میگوید داری به کجا میروی؟ رو به میکل میکنم و میگویم آن زنی که فریاد زد فروغ بود. او تو رو نجات داد از دست کوسه قاتل!
میکل با تعجب نگاه میکند و میپرسد فروغ کیه؟ میگویم فروغ یک شاعر ایرانی است. باورم نمیشود که او هم توی سینما بود باید دوباره ببینمش!
نزدیک سینما میشویم. آن زن ویلچری، فریدا را هم جلوی در سینما میبینیم به میکل میگویم خواهش میکنم دیگه طرف آن زن دیوونه نرو!
میکل میگوید باشه اما من هم دیگر پای خود را درون سینمایی که نقشهی قتل من را کشیده بودند نمیگذارم! تنهایی وارد سینما میشوم جلوی گیشه بلیط فروشی میشوم و میپرسم ببخشید فیلم کوسهی قاتل کجا اکران میشود؟! آقای بلیط فروش با تعجب نگاه میکند و میگوید چی؟! ما اصلا همچین فیلمی را اینجا اکران نمیکنیم میگویم چرا همین نیمساعت پیش ما اینجا بودیم کوسهها از پشت پرده آمدند و آب دریا در کل سالن سرازیر شد. مرد خندهای میزند و میگوید خانم چه میگوید؟! مگه اینجا سیرک است؟ چطور ممکنه کوسه از پشت پرده بیرون بیاید!
میگویم پس الان چه فیلمی در حال اکرانه؟ میگوید فقط فیلم نیمه شب در پاریس ساختهی وودی آلن!
ترس تمام جونم رو بر میدارد به اطرافم نگاه میکنم. احساس میکنم گم شدم در سینما را پیدا میکنم به بیرون میروم تو خیابون عکاس و فیلمبردار بود که ایستاده بودن اون زنی رو دیدم که چند دقیقه قبل روی ویلچر نشسته بود اما روی پاهای خودش ایستاده بود.رفتم طرفش ناگهان داد زد: ترانه عزیزم از خواب بیدار شدی بیا نزدیک بیا نزدیک با وودی عکس بگیریم. مات و مبهوت بهش نگاه میکنم تماشاچیها من رو هل میدهند فریدا یک دست میاندازد به دورگردنم و دست دیگرش را به دور گردن وودی از ما آویزان میشود و یکی از پاهایش را بالا میگیرد از شدت فلشی که بر روی صورتم میافتد دیگر نمیتوانستم چشمانم را باز کنم.
عکاسی که تمام میشود فریدا من را کنار میکشد به سمت میکل میرویم که گوشهای ایستاده بود و آب میوهای در دست داشت همین که میخواستم میکل را صدا کنم فریدا داد میزند و میگوید میکل آنژ بیا بیا میخوام دوست ایرانیام رو بهت معرفی کنم میکل به طرفمون میآید و دستش را دراز میکند و میگوید سلام میکل آنژ هستم. اهل ایتالیا دوست فریدا! خوش آمدید. دهانم از تعجب قفل میشود به صورتش خیره میشوم و میگویم من رو نمیشناسی؟! میکل خندهای میزند و میگوید نه من بار اول هست که دارم شما رو میبینم فریدا به من گفته بود که شما هم امروز میای سینما! داد میزنم و میگویم میکل ما همین چند دقیقهی پیش سینما بودیم کوسهها داشتن بهت حمله میکردن بعد اومدیم بیرون فریدا رو دیدیم یادت نمیاد؟! فریدا روی ویلچر بود! هر دو با تعجب به هم نگاه میکنند فریدا میگوید نه ترانه ما دو ساعت پیش با هم اومدیم سینما تو وسط سینما خوابت برد من اجازه ندادم تو رو بیدار کنند چون خسته بودی! فریدا رو هل میدهم و میگویم قاتل تو اومدی آن نامه رو به میکل دادی که روی صحنه برود تا کوسهها او را بخورند! من به دعوت میکل با ماشین لباسشویی آمدم هر دو به زیر خنده میزنند! میکل رو میکنه به فریدا و میگوید: فریدا من از همین الان شیفتهی دوستت شدم میگوید با ماشین لباسشویی ایتالیا آمدم. فریدا میخندند و میگوید جالبترش این است که میگوید من را با ویلچر دیده است و تازه نقشهی قتل تو رو هم داشتم... آنقدر میخندند که در آخر دیگر هیچ صدایی نمیشنونم چشمانم سیاهی میرود احساس میکنم در داخل لگن لباسشویی در حال گردشم سرم گیج میرود و روی دستهای فریدا بیهوش میشوم و میکل آب میوهای که در دست داشت رو روی صورتم میپاشد!