یک ماه و نیم از حضورم در تاشکند می گذرد ولی احساس می کنم که ماه ها در این شهر زندگی کرده ام. می دانم که تعدد اتفاق ها در این یک ماه اخیر به این حس دامن زده است. قبل از شروع سفر نوشته مهدی جامی، روزنامه نگار و نویسنده، درباره سفر به تاجیکستان و ازبکستان را می خواندم که جمله های زیر توجه ام را جلب کرد:
“چرا سفر اینقدر جذاب است؟ یک هفته بیشتر نیست که از لندن راه افتاده ام اما انگار روزها بیشتر از معمول دراز باشند اتفاقات بیشتری می افتد. شاید رمز جذابیت سفر و روزهای سفر همین است که در آن میزان تازگی یا به قول زبانشناسان و اهالی نظریه دریافت میزان خبر بالاست.
هر که سفر می رود چیزی برای تعریف کردن دارد. زندگی روزمره و عادی شده تعریفی ندارد. رمز جذابیت سفر مثل جذابیت شعر است. میزان خبرش بالاست. آشنایی زدایی اش بسیار است و تازگی هاش بسیار. آدمی محتاج سفر است همچنان که محتاج شعر است.
اما حضر هم خوب است. مثل تامل بعد از شعر، مثل سکوت پس از موسیقی. مثل بیداری از پس رویا. حالا باید با آنچه جمع آورده ای کاری بکنی. باید همه آنها را باز اندیشی. در سفر همه شکار است. در حضر سفره می اندازی...”
علی رقم سختی هایی که در بدو ورود به این شهر و بعدترها داشته ام، این تجربه زیستن، تجربه متفاوتی ست. سفر و حضر را توامان دارد. در سفرم ولی در خانه ام سکونت دارم و این جمع اضداد احوالات متفاوتی را نصیبم می کند.
با همسر در راه آهن سمرقند نشسته بودیم و من نگرانی هایم در قبال مادر را برایش بازگو می کردم و اشک هایم سرازیر می شدند. این همه احساس مسئولیتم در قبال مادر را درک نمی کنم. چرا کمی به خودم استراحت نمی دهم؟ من فرزند او هستم یا او فرزند من؟ می دانم که تنها و تنها دل نگرانی من در این مقطع تاریخی مادر است و بس. از وقتی پدر از میان ما رفته، حس مسئولیت من چند برابر شده است.
با دیدن نگرانی همسر، سعی می کنم نگرانیش را تخفیف دهم و از حال و هوای این روزهای خودم برایش تعریف کنم. این روزها تکراری نمی شوند. آدم ها و اشیا هنوز به تکرار نرسیده اند. همه چیز تر و تازه است و هر چند محافظه کارتر از سی سالگی ام ولی برای معاشرت با آدمها، دلم را به دریا می زنم.
در این مدت کوتاه، ساده ترین و مهم ترین لذت من، پیاده روی در پیاده روهایی است که آغوشی پهن برای در آغوش کشیدن رهگذران دارند. آغوشی مهربان و شیطان که گاهی بلوط یا شاه بلوطی از درختان کهنسال و بلندش را نصیبت می کند و حواست را در میانه پیاده روی پرت می کند. شهری مونث که تنه درختانش لانه مرغ های میناست و من عاشقانه کوچه و پس کوچه هایش را در آغوش می کشم.
هر روز صبح داستان "دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل" هاروکی موراکامی تکرار می شود و من دختر صد در صد دلخواهم را در میانه راه شرکت ملاقات می کنم. نمی د انم او هم از دیدار هر روزمان آگاه است یا نه ولی خلاف جهت هم حرکت می کنیم؛ من شرق به غرب و او غرب به شرق حرکت می کند و در پیاده رو در نقطه ای حوالی شرکت از کنار هم عبور می کنیم. به نزدیکیم که می رسد سراپا نگاهش می کنم و جزییات چهره و لباسهای معمولیش را به خاطر می سپرم. قد متوسطی دارد و اندام باریکش را دوست دارم. روزهایی که عینک دودی به چشم می زند چشمهایش را مجسم می کنم و روح موراکامی در درونم حلول می کند.
این روزها را با کمال میل سپری می کنم. بعد از گذشت حدود 20 سال کار مدارم و دغدغه درآمد ماهانه، روزهایی بی دغدغه و رها را سپری می کنم. وقتی با همکارانم صحبت می کنم و نظراتشان را در مورد برنامه های آینده شان می شنوم، صحبتی از بی برنامه گی خودم نمی کنم. من در برهه ای از زندگی قرار دارم که بر خلاف باقی همکاران و اصرارشان در داشتن برنامه ای برای مهاجرت به نقطه دیگری از دنیا، بی نیاز از تصمیم گیری ام. بی نیاز از برنامه ریزی برای آینده و همین حال و هوای بی نیازی خودم را دوست دارم. تنها اولویت من در زندگی این روزها پیاده روی صبح گاهی در پیاده رو و ملاقات دختر صددرصد دلخواه است.
روزهای پاییزی در راهند و من منتظرم. منتظر پاییز تا پیش از عریان شدن شهر، رخت رنگارنگش را به تن کند و از سبزی روزمره به رنگهای گرم متمایل شود. حس کسی را دارم که در انتظار معشوقه اش است. منتظرم تا معشوقه ام نهایت زیباییش را در بزم پاییز به من نمایان کند.
زمان می گذرد و مادر به حضور در کنارم در غربت رضایت می دهد. حضورش را با آغوش باز می پذیرم. تجربه زندگی روزمره با مادر آرزویی ست که بعد از ازدواج میسر نشده است و هر چند کوتاه ولی دلپذیر است. عصر شنبه پاییزی ست و روی تخت خوابیده ام و مادر روی مبل داخل سالن، روبروی تلویزیون خوابش برده است. از خواب که بیدار شدم، هنوز حس قدم زدن در خواب با پدر و مادر در کوچه پس کوچه های تاشکند جلو چشمم بود. به خاطر دارم که حس موقت بودن حضور پدر پررنگ بود ولی مادر انگار قرار بود پیش من بماند. از خواب بیدار که شدم و دنیای واقعی را که به یاد آوردم، اشکها قطره قطره سرازیر شدند و دلتنگی دلم را فشرد. به نبودن مادر در کنارم که فکر می کنم دلم جمع میشود و تبدیل به حفره ای می شود. همین حس به هنگام حضور همسر هم تکرار شده بود. مثل مسافرخانه ای شده ام که هر بار کسی در درونم ساکن می شود و وقتی کاملن به او عادت می کنم زمان رفتنش فرا می رسد. از تنهایی خودم خاطرم مکدر می شود و با خودم می اندیشم که تا کی توان ادامه دادن داری؟
هر روز حوالی ظهر، ساعت یک، به همراه سایر همکاران از دفتر کار بیرون می زنم تا تنم را به آفتاب ظهرگاهی برسانم. او را می بینم که روی نیمکت زیر آفتاب نشسته است و هدفون در گوشش است. به سمتش می روم و در کنارش روی نیمکت می نشینم تا گپی بزنیم ولی بی حرف هدفون دوم را به سمتم دراز می کند و تاکید می کند که هدفون تمیز است و در سکوت کنار هم می نشینیم. هدفون را به گوشم که می گذارم، آهنگ کلاسیک با تک نوازی هارمونیکا در سرم می ریزد. به پشتی نیمکت تکیه می دهم و به ناتوانی کلمات در این لحظه فکر می کنم و در سکوت به رفت و آمد همکاران در زیر آفتاب چشم می دوزم. احساس می کنم به تماشای فیلمی کوتاه دعوت شده ام با موسیقی متنی که در سرم پخش می شود.
* عنوان متن برگرفته از " غزل عطار "
منم و گوشهای و سودایی / تن من جایی و دلم جایی
هر زمانم به عالمی میلی / هر دمم سوی شیوهای رایی
مانده در انقلاب چون گردون / گاه شیبی و گاه بالایی
ساکن گوشهٔ جهان ز جهان / همچو من نیست هیچ تنهایی
ای عجب گرچه ماندهام تنها / ماندهام در میان غوغایی
رهزن من بسی شدند که من / راه گم کردهام به صحرایی
کارم اکنون ز دست من بگذشت / که در افتادهام به دریایی
نیست غرقه شدن درین دریا / کار هر نازکی و رعنایی
من سرگشته عمر خام طمع / میپزم بر کناره سودایی
مانده امروز با دلی پر خون / منتظر بر امید فردایی
الغیاث الغیاث زانکه ندید / کس چو عطار هیچ شیدایی