با صدای زنگ گوشی موبایل راس ساعت هشت صبح بیدار میشوم ولی عجلهای برای بیدار شدن ندارم. همین که زنگ موبایل تکانم میدهد کافیست. نیازی به بیرون آمدن از رختخواب ندارم چون قرار نیست کار خاصی انجام دهم. برنامهی این روزها همینطور است. "بی برنامهگی". هر چه میخواهم را انجام میدهم نه آنچه از پیش معین شده یا برایم تعیین کردهاند. درست مثل روزهای کودکی یا نوجوانی یا حتی روزهای دانشجویی. همه چیز از وقتی خراب شد که کار تمام وقت شروع شد. وقتی که قرار شد ۳۶۵ روز سال روزی ۸ ساعت را در چهار دیواری به نام محلِ کار بگذرانی.
در به در به دنبال کار تمام وقت بودم و از بختِ بلندم به سرعت نصیبم شد. حالا ۱۵ سال است که بیوقفه کار میکنم و استراحتهای کوتاهی به نام از دست دادن کار داشتهام که به سرعت و با استرس فراوان جایشان را با یافتن کارِ دوباره پر کردهام. حالا سالی ۲۷ روز مرخصی استحقاقی دارم که به دلایلی کاملن پیش بینی نشده به بیماری میگذرد.
نرم نرمک از تخت به پایین میخزم و مثل "حیوان تنبل" خودم را کشان کشان به وسط هال میرسانم. حالا روز شروع میشود. یک حرکت گهواره میزنم تا تماس ستون فقراتم با زمین را حس کنم. حرکات بعدی را با تنبلی ادامه میدهم. نرمش هایی برای زانو و کمر و گردن. میان سالی حال عجیبی دارد. بدن گوش به فرمان نیست و ساز خودش را میزند. ذهن هم کار خودش را میکند. در ابتدای راه میانسالی تو میمانی و ذهن و جسم نافرمان. فقط ورزش نیست که جزو لوازم زندگی میشود، خوراک و تغذیه هم نقش خودشان را در این سن و سال به خوبی نمایش میدهند. اگر بهترین ورزشکار میانسال عالم هم باشی ولی تغذیه درست نداشته باشی، باز هم بدن ساز مخالف میزند. به همین دلیل این روزها به ناچار هوای هم را داریم.
بازگشت به دوران بیعاری بهترین اتفاق این روزهای قرنطینه است. دوست ندارم به بیست یا سی سال پیش برگردم ولی از اینکه فرصتی فراهم شده تا بی دغدغهیِ وظایف میان سالی، در "۱۵ سالگی" زندگی کنم موهبتی ست بینظیر که شاید کمتر برای کسی پیش بیاید.
نرمش ها را تا ده میشمارم و رها میکنم. می دانم که برای تاثیرگذاری بهتر باید تا سی یا چهل ادامه دهم ولی تنبلی کار خودش را میکند. تا ده میشمارم و حرکاتی که در ذهنم هستند را یکی یکی انجام میدهم. سه چهار حرکت را که انجام میدهم رخوت از وجودم کنار میرود. با تمام کردن نرمش به سراغ سماور میروم و برای صبحانه آمادهاش میکنم. تا سماور بجوشد فرصتی برای دویدن دارم.
با شلوار گلگلی و بی حجابِ معمول به پشت بام میروم. پایم به پشتبام که میرسد نرم نرمک راه میروم تا آمادهی دویدن شوم. چند دوری که میدوم به مچ بندم نگاهی میاندازم تا شمارش قدمهایم دستم بیاید. اندازهگیری تعداد قدمها یکی از مهمترین انگیزهها برای دویدنم است. دویدن به اوج که میرسد ضربان قلبم را میگیرم تا از دیدن تعداد ضربان قلبم در دقیقه سر ذوق بیایم. من عاشق دویدنم ولی بیشتر، عاشق بالا رفتن ضربان قلبم هستم. بالا رفتن ضربان قلب یعنی دلگرمی و من برای ادامه زندگی به آن نیازمندم.
وقتی دوش گرفته سر میز صبحانه مینشینم ساعت تقریبن از ده صبح گذشته است و من هنوز عجلهای برای انجام کاری ندارم. برای منِ کارمند که همیشه کارها در ساعتهای مشخصی باید انجام شوند، خوشبختی بالاتر از این وجود ندارد. "عجله نداشتن". دلم میخواهد حال این روزها را قاب بگیرم و برای بقیهی عمرم، برای ۱۵ سالی که تا بازنشستگی مانده، جلوی چشمهایم بگیرم. برای همهی "ساعتِ ۷ صبح" هایی نگه دارم که باید با عجله بلند شوم و لباس پوشیده و نپوشیده، صورت شسته و نشسته، پشت میز کارم حاضر شوم، تا طعم لذتی که با برنامهی "روزمره" زندگی فراموش میشود را همیشه به خودم یادآوری کنم.
برنامهی هر روز، روزانه مشخص میشود. هر روز تصمیم میگیرم که دوست دارم چه کارهایی انجام دهم یا اصلن ندهم. ساز زدن یا نزدن، کتاب خواندن یا نخواندن، فیلم دیدن یا ندیدن، بازی کردن یا نکردن، گوش کردن به موسیقی یا نکردن، آشپزی کردن یا نکردن، خوابیدن یا نخوابیدن، به ترک دیوار نگاه کردن یا نکردن... این روزها پر است از انتخاب؛ انتخابهای آسان. انتخابهایی که استرسی ندارند.
این روزهای "بیاسترسِ وظایفِ روزمره" در گذرند. اگر از کرونا جان سالم به در ببرم، بازگشت به "روزمره" بعد از تجربهی این روزها بازگشت دیگریست. تجربهای شبیه فیلم "جان مالکوییچ بودن". فرصتی برای تجربه کردن آدم دیگریبودن به واسطهی همان جسم همیشگی.
* عنوان متن برگرفته از شعری از "عباس صفاری"
تو نباشی دریا هست تو نباشی امواج همچنان بی پروا می آیند سر به صخره می کوبند و متلاشی می شوند تو نباشی آسمان هست ستارگان هستند ماه همچنان بی اعتنا به کار جهان می آید و خونسرد می رود تو نباشی خانه ها و بام ها هستند و برف همچنان پاورچین می آید و بر درخت ها و قرنیز پنجره ها می نشیند تو نباشی ابرها هستند و نم نم باران کوچه های خلوت و چشم های مرا ترک نخواهد کرد تو نباشی دنیا هست و چه بسا ترسای دیگری دل و دین از من برباید یقین داشته باش از این دنیا تو نباشی سر سوزنی کم نخواهد شد و من نیز همچنان خواهم بود و روزم را به شب خواهم رسانید اگر به جان کندن. "عباس صفاری"