“چقد بد پیلهای دختر!!!!”
وقتی رییسم در حالی که به موضوع پیش پا افتادهای گیر داده بودم، کلافه و عصبانی حرف بالا را زد، وا رفتم... پیش خودم تکرار کردم: بد پیلهام؟؟!!
انگار حقیقت تلخی پیش رویم آشکار شده باشد. تا حالا فکر میکردم که آدم پیگیری هستم ولی حالا انگار زنگی درون مغزم به صدا درآمده... بد پیله... بد پیله... بد پیله...
این آخرین چیزی بود که میخواستم بشنوم. حس خوبی نسبت به این جمله نداشتم. پیگیر بودنم را دوست داشتم ولی بد پیله بودن آخرین چیزی بود که در زندگی میخواستم. بدپیله بودن یعنی مزاحمت.
وسواس به سراغم میآید. رفتارهایم را مرور میکنم. به سراغ ذهنم میروم... گذشته... وقتی شوخی با پسرعموهایم را به سرحد کثافت میرساندیم، بدپیلهگی نبود یا ... وقتی سر گرفتن عیدی از عمویم گیر سه پیچ میدادم، بدپیلهگی نبود؟؟؟
حالا بالای سر پازل هزار تکه ایستادهام. نیمساعتیست که دستشویی دارم. پیله کردهام به پازل. ول کن نیستم. با هر مهرهای که جا میزنم، امید به سراغم میآید و دل کندن از پازل سختتر میشود ولی دستشویی ... دستشویی هلاکم کرده... باید خودم را از شرش خلاص کنم. لحظهی اولی که حس دستشویی به سراغم آمد از جایم بلند شدم و ایستاده به حل کردن پازل ادامه دادم. نمیتوانستم دل بکنم. حس دستشویی که شدیدتر شد، صندلی را کنار زدم و در زوایهی دیگر از میز ایستادم که به دستشویی نزدیکتر است ولی نتوانستم دل بکنم.
در این مدتی که پازل حل میکنم، متوجه شدهام که پازلها با هم متفاوتند و هر کدام شخصیت خاص خودشان را دارند. میشود دسته بندیشان کرد ولی نمیشود با همه به یک شکل رفتار کرد. استراتژیم در قبال پازلهای مختلف متفاوت است. تنها چیز مشترک در همهی آنها رفتار خودم در قبالشان است... پیله میکنم. دل نمیکنم. آخر شب ها خودم را کشان کشان از پای پازل کنار میکشم و به رختخواب میبرم. میدانم که نباید به اغواگریهای دلم گوش دهم وگرنه تا صبح پای میز نشسته و در حالت جا زدن قطعهها میمانم.
مدتیست که مشکوک شدهام به بازی پازل. گاهی فکر میکنم که پازل خود زندگیست یا زندگی پازل است. جا زدن قطعهها گاهی تصادفی و گاهی از روی تشخیص اتفاق میافتد؛ درست مثل زندگی. گاهی تصادفی زندگی میکنم و گاهی دقیقن میدانم که قرار است چطور بازی کنم. در هر صورت زندگی در گذر است. درست مثل پازل که چه تصادفی، چه از روی قوهی تشخیص، در نهایت نتیجهی کار یکیست: پازل حل میشود. تفاوت در از دست دادن زمان است. قوهی تشخیص راه رسیدن را نزدیکتر کرده و تصادفی عمل کردن، راه را طولانیتر میکند.
گاهی زمان زیادی را صرف یافتن یک قطعه میکنم. قطعههای زیادی را در جایشان جا میزنم و ساعتها میگذرند و قطعهی مورد نظر یافت نمیشود. درست در لحظهای که ناامید میشوم، قطعهی مورد نظر پیدا میشود و امید دوباره در دل ناامیدم جوانه میزند. مثل لحظههای ناامیدی که به فراوانی در زندگی پیش میآید. درست در لحظهای که در عمق ناامیدی دست و پا میزنم، اتفاقی میافتد که سرپا نگهم میدارد و به ادامهی زندگی امیدوارم میکند.
گاهی تکههای زیادی پشت هم پیدا میشوند و در جای خودشان قرار میگیرند و لذت با همهی وجود در رگهایم جاری میشود. پشت بندش عینک بدبینیام را سریع به چشم میزنم... این همه موفقیت پشت هم مشکوک است. در همان لحظههاست که همیشه منتظرم تا به بن بست برسم. تا دیگر قطعهای در جای مورد نظرش قرار نگیرد. زندگی کردن در موفقیت برای من همیشه همینطور است. دقیقن همینطور. وقتی در اوج لذت و موفقیت هستم، با خودم بدبختیهای احتمالی را مرور میکنم. میخواهم جلوتر از زندگی حرکت کنم. میخواهم همه چیز را پیش بینی کنم تا وقتی اتفاق افتادند، به زندگی دهن کجی کنم ولی با همهی این احوال میدانم که تصور کردن حسی که تجربه نکردهام کجا و تجربه کردن اتفاقات ناگوار کجا... در نهایت زندگی همشه ثابت کردهاست که توانش در غافلگیری بسیار بسیار بیش از توان من در هضم مصایب است.
پازلها گاه سادهاند و گاه پیچیده. گاهی به نظر ساده میآیند ولی پیچیدگی خودشان را دارند و گاهی به نظر پیچیده میآیند ولی جاگذاری قطعهها سادهتر از آن چیزی است که به نظر میآید. گاهی چیدن قطعهها هیجان انگیز است و در آمدن تصویر مورد نظر لذت بخش و گاهی چیدن قطعهها فقط به این دلیل انجام میشود تا کمک کند قسمتهای دیگر به چشم بیایند وگرنه از رنگهای مشابه تشکیل شدهاند و به خودی خود تصویر خاصی ندارند که چیدنشان را کاری سخت و طاقت فرسا میکند.
گاهی قطعهای پیدا نمیشود تا در جای مورد نظرش جا ساز کنم. گاهی تا آخر حل کردن پازل طول میکشد ولی بلخره قطعه پیدا میشود ولی گاهی قطعه، گم شده و در انتهای حل کردن پازل این حقیقت را باور میکنم. وقتی تمامی قطعهها در جای خودشان قرار گرفتند و مطمین شدم که قطعهای باقی نمانده. تمام دور و بر میز و اطراف را میگردم تا شاید قطعه گم شده را لمیده در گوشهای بیابم ولی نیست که نیست. اینجاست که فلسفهی پذیرفتن به کمکم میآید. اینجاست که باید بپذیرم که نیست. آن قطعه نیست. شاید هیچوقت نبوده یا شاید در فرایند نقل و انتقال گم شده. باید بپذیرم که با جای خالی قطعه روی تابلو کنار بیایم. کار سختیست ولی به نظرم مهمترین فلسفهی زندگی همین است. اگر بشود با گم شدهها کنار آمد و نبودشان را پذیرفت، میشود به فرایند زندگی کردن ادامه داد و شاید حتی شادمانه زیست، بدون حضور گمشدهها. گمشدههایی که گاهی بودهاند... گاهی در میانه زندگی گم شدهاند... و گاهی اصلن نبودهاند... یا قرار است گم شوند...
زندگی برای من مثل گوش کردن به کاست موسیقی فیلم مرسدس است. کل کاست تنها یک آهنگِ با ترانه دارد و بقیه آهنگ ها، موسیقی متن فیلم هستند. من عاشق ترانهای هستم که با صدای مانی رهنما پخش میشود. تمامی آهنگهای دو طرف کاست را گوش میکنم به امید اینکه صدای مردانهی مانی رهنما را بشنوم که میخواند:
با کوچه آواز رفتن نیست
فانوس رفاقت روشن نیست
نترس از هجوم حضورم
چیزی جز تنهایی با من نیست
من هر روز را زندگی میکنم به این امید که صدای لذت، ناگهان در روزی از روزهای زندگی به گوشم برسد. تمام روزهای تکراری را به امید تجربه ی این لذت سپری میکنم.