Danyal Tayyeb
Danyal Tayyeb
خواندن ۳ دقیقه·۴ سال پیش

اولکام گنبد (شهرم گنبد)

برج قابوس بلندترین بنای آجری دنیا در گنبدکاووس - استان گلستان
برج قابوس بلندترین بنای آجری دنیا در گنبدکاووس - استان گلستان

سالها پیش، وقتی شادروان عمه پدرم (اجوجکه)، مریض بود، یک روز برای معاینه پزشک همراه پدرم و زن عمویم، ساراگلجه (که متاسفانه او هم دیگر دربین ما نیست)و دخترعمو، به مطب دکتر جمال محمدی در خیابان حافظ رفتیم. ماشین ما جیپ کا-ام مشکی رنگ بود که فقط دو در داشت و اول سرنشینان عقب باید سوار میشدند و بعد سرنشینان جلو. برای راحتی عمه، او را آخر از همه سوار کردیم تا روی صندلی جلو بنشیند. من که نوجوان بودم به نسبت بقیه جثه کوچکتری داشتم بین پدر و اجوجکه در ردیف جلو نشستم. در مسیر بازگشت اجوجکه که حال خوبی هم نداشت، با صدای آرامی به پدرم گفت قبل از رسیدن به خانه قدری در شهر بچرخد تا دلتنگی اش برای دیدن گنبد رفع شود. یادم هست پدر قبول کرد و در مسیر عمه چندبار زیر لب تکرار کرد: آخ کوممدجانیم، سنی قوییب باریاددیم (ترجمه: آخ گنبد جانم، داشتم تو را میگذاشتم و میرفتم)!

ماما سمت چپ و اجوجکه در سمت راست
ماما سمت چپ و اجوجکه در سمت راست


هرچند به خاطر سن پایینم، عمق کلام اجوجکه را درک نمیکردم ولی سوز صدایش آنقدر محسوس بود که تا امروز این خاطره در یادم مانده. اجوجکه انگار میدانست آخرین بار است که در شهر میچرخد و مدتی بعد هم فوت شد. عکس دوم، تصویری از ماما (مادربزرگ مادری ام) در سمت چپ و اجوجکه در سمت راست، در جشنواره اقوام ایرانی در تهران است. ماما و اجوجکه هر دو در یکسال فوت شدند، هفده سال پیش!

چند روز پیش کمی برف بارید. هرچند برف خیلی زیادی نبود اما برای ما که نهایتا سالی یکبار در گنبد تجربه برف داریم، غنیمتی بود که نمیشد به راحتی از کنارش گذشت. صبح از خانه زدم بیرون و پیاده، شهر را گز کردم. خیابان طالقانی مثه همیشه شلوغ بود! البته شلوغ با آدمهای دوتا یکی ماسک زده که همه از ترس سرمای سوزناک برف، هرچی لباس داشتن پوشیده بودند.

شهر باران خورده و تمیز بود! مردم مثل همیشه در خیابان ها در رفت و آمد بودند. بعضی مثل من از ذوق دیدن برف و بعضی برای خرید روزانه یا خرید عید در مغازه ها مشغول بودند. هرچند چندجا حس کردم ممکن بود سر بخورم اما باز به ریسک پیاده روی می ارزید.

پارک شهرداری مثه همیشه تقریبا خلوت بود اما خیس خورده در باران و برف شب قبل، جلوه ی دیگری داشت. آبفشان جلوی پارک روشن بود و صدای شرشر آب با همهمه ی خیابان و صدای پرنده های پارک، میکس قشنگی داشت.

مسیرم را تا باغ ملی ادامه دادم. هرچند هوا سرد بود اما با پیاده روی طولانی حسابی گرم شده بودم. از درب جنوبی پارک وارد شدم. باغ ملی هم پر بود از زنان و مردان و کودکان و جوانانی که آمده بودند در روز برفی کنار برج قابوس عکس یادگاری بگیرند. برج با همان شکوه و عظمت همیشگی اما اینبار با دامنی سفید، عروس وار خودنمایی میکرد. البته سازه های فلزی اطرافش، این عروس را زشت ترین عروس دنیا نشان میداد. عده ای هم با لاستیک و پلاستیک از کناره تپه برج روی برف ها سُر میخوردند.

در کل مسیر، هندزفری در گوشم بود و موسیقی ترکمنی گوش دادم و اما حواسم پیش حرف اجوجکه بود. بعد از سالها به عمق حرفش رسیده بودم و این آشوبی در فکر و دلم ایجاد کرده بود. اجوجکه وقتی اون حرف را زد در فکرش چه میگذشت؟ میدانست آخرین بار است که شهر را میبیند؟ واقعا اگر روزی قرار باشد بگذارم و بروم، دلم برای گنبد تنگ میشود؟ اگر رفتم و دلتنگ شدم چه علاجی هست؟ اجوجکه الان هرکجا که هست، دلش برای گنبد تنگ میشود؟؟

ترکمن
مهمه مگه من کی باشم یا چی دوست دارم؟؟ مهم اینه فکر میکنم و سعی میکنم فکرامو مکتوب کنم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید