شرکت در طبقه پنجم ساختمان بود. خوشحال از این که در آخرین دقایق ساعت کاریشان توانسته بودم پرونده را تکمیل کنمشرکت در طبقه پنجم ساختمان بود. خوشحال از این که در آخرین دقایق ساعت کاریشان توانسته بودم پرونده را تکمیل کنم، وارد آسانسور شدم. هوا رو به تاریکی میرفت و صدای ترقه و آتشبازی از دور و نزدیک به گوش میرسید. هر چند چهارشنبهسوری زمان مناسبی برای تکمیل کارهایم نبود، ولی چارهای نداشتم. آسانسور در طبقه بعدی توقف کرد و مرد جوانی داخل شد. روسریام را مرتب کردم و در یک آن چشممان به هم افتاد. صورتم داغ شد از دیدنش. فورا نگاهم را دزدیدم.
چرا این آسانسور لعنتی پایین نمیرفت؟!… ناگهان کابین در حال حرکت، تکانی خورد و متوقف شد. ناخواسته او را نگاه کردم. لبخندی زد و گفت:
– فکر کنم گیر کرد!
با نگرانی دکمه طبقات را زدم و بعد زنگ خطر را! دقایقی گذشت و چون خبری نشد ضرباتی به در زدم:
– کسی اونجا نیست؟ آسانسور گیر کرده!
برگشتم. او همچنان سکوت کرده بود. عصبانیت جای ناراحتیام را گرفت اما به روی خودم نیاوردم. مجتمع در آن ساعت کاملا خلوت بود ولی با هیاهویی که از بیرون میآمد، امیدی نداشتم کسی صدایم را بشنود. او که انگار فکرم را خوانده بود، گفت:
– یه ساختمان پنج طبقه بعد از ساعت کاری! مطمئنا اگه کسی هم مونده باشه که بخواد از آسانسور استفاده کنه، یکی دو طبقه براش ارزش انتظارو نداره!
– یعنی چی؟!
– یعنی فقط میتونیم امیدوار باشیم نگهبان متوجه خرابی بالابر بشه!
وحشتی سراپایم را فراگرفت. بدترین اتفاق ممکن! حتی تحمل نداشتم یک دقیقه دیگر در آن موقعیت باشم. باز زنگ را فشار دادم و این بار عصبیتر و او چنان با آرامش به دیوار تکیه داده بود انگار در باغی بزرگ مشغول تماشای آوازخوانی پرندههاست! با وحشت گفتم:
– من به فضاهای بسته فوبیا دارم!
– میتونیم تا رسیدن کمک، با هم حرف بزنیم.
– من با شما هیچ حرفی ندارم آقای محترم!
– پس در سکوت منتظر میمونیم! چند دقیقه، یک ساعت، شایدم تمام شب!…
– متاسفم برات!
– چرا به جای تأسف، از موبایلت کمک نمیگیری؟!
– جاش گذاشتم. بیزحمت شما زنگ بزنید!
گوشیاش را نگاهی کرد و گفت:
– خاموشه. باطریش تموم شده!
از بیخیالیاش لجم گرفت و گفتم:
– چه قدر خونسردی!
– زندگیم جوریه که باید خونسرد باشم وگرنه مثل تو دیوونه میشم!
– پس خدا رو شکر که از دست یه دیوونه خلاص شدی!
دقایق کند و کشدار شده بود. با درماندگی روی زمین نشستم. او هم مقابلم، تکیه داده به دیوار نشست. احساس کلافگی میکردم. میدانستم الان بیرون کاملا تاریک شده و از رسیدن کمک ناامید شده بودم. صدایش را شنیدم:
– ازدواج نکردی؟
دیگر طاقتم طاق شد و فریاد زدم:
– نه!
فریادم در فضای بسته آسانسور خفه شد؛ بغضم نیز. میان تمام جاهایی که میتوانستم باشم، در تمام ساعاتی که ممکن بود، بین تمام آدمهای این شهر، چرا باید اینجا، حالا، با فرهاد برخورد میکردم؟! در این آسانسور لعنتی که برایم حکم همان زندانی را داشت که سه سال تمام در خانه او تجربه کرده بودم. خندید؛ آنقدر بلند که اعصابم تحریک شد و گفتم:
– فکر نکن موقعیتشو نداشتم یا به خاطر تو بوده؛ خودم نخواستم درگیر یه زندگی مزخرف دیگه بشم!
– ولی زندگی ما خوب بود!
– برای تو که همیشه توی سفر کاری بودی آره؛ ولی نه برای من که مجبور بودم صبح تا شب برخوردای بد و نیش و کنایههای خونوادهت و تحمل کنم!
– خونوادهم تو رو دوست داشتن!
لبخند تلخی زدم. بلد نبودم حرفهایم را آن طور که هست انتقال دهم. یک بار از این وضع شکایت کرده بودم و برای او سوءتفاهم پیش آمد که بدگویی خانوادهاش را میکنم. پس سکوت کردم. برای بعضی آدمها بهترین کار «دوری و دوستی» بود و من آنقدر دلیل داشتم که هیچوقت جدا شدن فرهاد از خانوادهاش را نخواهم. میدانستم چقدر آنها را دوست دارد و احتمالا به همین دلیل حرف مرا درک نخواهد کرد. پیشنهادم برای طلاق، مثل پتکی بود که بر سرش کوبیده باشند. باور داشتم جدایی فرهاد از خانوادهاش تقریبا غیرممکن است. درونگرا بودم و حرفهایم را نمیتوانستم بر زبان بیاورم. شاید حس میکردم اگر چیزی بگویم، فرهاد در مقابلم گارد میگیرد. انتظار داشتم او خودش خیلی چیزها را بفهمد ولی شوهرم حواسپرتتر از آن بود که بشود امیدی داشت بدون بحث و توضیحات من –تازه اگر به نظرش قانعکننده میآمد- این مسائل را درک کند. فرهاد مرد بینظیری بود. دوستش داشتم اما ظاهرا نمیشد در کنار هم باشیم. اصلا فکر کردن به این چیزها و بازگوییشان بعد از دوسال چه اهمیتی داشت؟ کف اتاقک آسانسور چمباتمه زده بودم و ناامید از راه نجاتی، به ترسهایم فکر میکردم. مشخص بود که سرایدار به دلیلی متوجه زنگ خطر نشده. از نگاه ممتد فرهاد حرصم گرفت. چقدر میتوانست آرام باشد! مثل همیشه! غرولند کنان گفتم:
– یه کاری بکن! مثلا تو مهندسی!
?
– حتماً شوخی میکنی! من مهندس کشاورزیام! از اون گذشته، این طرف در و با دست خالی چیکار میتونم بکنم؟
– اگه هوا تموم بشه چی؟
– یه مرگ رمانتیک کنار هم!
– حتی جونمم به مسخره میگیری!
– نترس! هوا تموم نمیشه. کابین که در مقابل جریان هوا ایزوله نیست.
– یعنی مجبوریم تمام شب بلاتکلیف اینجا بمونیم؟
– بهترین کار اینه که آروم باشیم.
– میخوای بگی زیاد حرف میزنم؟
– بزرگترین مشکل من با تو این بود که اصلاً حرف نمیزدی!
– واقعا؟! هر چیو که لازم بود مادرت میگفت، البته کاملا برخلاف حقیقت!…
– اون میگفت که تو دوس نداری باهاشون معاشرت کنی. اگه این طور نبود، چرا از خودت دفاع نمیکردی؟
– مگه زندگی میدون جنگه؟
– نه مریم! ولی من از کجا باید حقیقتو میفهمیدم؟ من که بیشتر روزا خونه نبودم.
– چون باید منو میشناختی! اونا بهم گفتن دوست داشتن که تو با دختر دیگهای ازدواج کنی. صحبتاشون خیلی برام سنگین بود.
– جالبه که قبل طلاقمون این حرفا رو نمیزدی.
– من و برادرم تنها بچههای خونه بودیم. همیشه دوست داشتم توی یه فامیل شلوغ پا بذارم، ولی خونوادهت منو قبول نکردن… از وجود یه رقیب برام کابوس درست کردن.
– میدونی اون دختری که میخواستن باهاش ازدواج کنم، کی بود؟
– از کجا باید بدونم؟
– اتفاقا منم تا حالا ندیدمش. یکی از همدانشگاهیهای فیروزه بود. بعدش هم فهمیدن طرف نامزد داره.
شروع کرد به خندیدن و در همان حال گفت:
– به نظرت مسخره نیست؟
– نه!
– ببین عزیزم. من هنوزم مثل اون وقتا قصد ازدواج دارما.
– اصلا حرفشم نزن!
– حرف چیو؟
– که بازم برگردم تو خونه تو!
فرهاد خندید:
– منظورم این نبود.
از فرط شرم، گونههایم داغ شد. ناگهان به این فکر افتادم نکند تا بحال ازدواج کرده باشد… .
– میخوام از خونوادهم جدا بشم. خونهشون زیادی شلوغه!
– خب، به سلامتی. حالا چرا اینا رو داری به من میگی؟
مسیر بحث را عوض کرد:
– میدونی مریم؟ هیچوقت نشناختمت.
– زحمتشم به خودت ندادی!
– چون تو فرصت شناخت بهم ندادی! فقط قهر میکردی.
بغض گلویم را فشرد. به یاد اشکهای پنهانیام در خانه او افتادم و نجوا کردم:
– چون کار دیگهای بلد نبودم… . نمیخواستم باعث بشم میون تو و خونوادهت شکراب بشه.
– با رفتن تو، دقیقاً این اتفاق افتاد!
– خب، خدا رو شکر که اینم گردن من انداختین! ببین فرهاد! فاصله خونه داداشم با خونه پدری نیم ساعته؛ ولی ده ساله که بهشون سر نزده! اون بخاطر بدگوییای زنش ازمون بُرید. نمیخواستم این بار من مسبب چنین تجربهای باشم! حالا باید به خاطر این ازخودگذشتگی، محکوم بشم؟
– تو که میگفتی داداشت عسلویه کار میکنه.
– دروغ گفتم! نمیخواستم تو هم مثل اون باور کنی که ما داشتیم زندگیشو به هم میزدیم.
فرهاد سرش را به دیوار تکیه داد. درخشش نور لامپ در چشمانش دیدنی بود. وقتی دوباره نگاهم کرد حس کردم چشمانش تر شده:
– نمیتونم اسم پنهونکاریهاتو «از خودگذشتگی» بذارم.
– هیچ زنی بخاطر از خودگذشتگی خونه شو رها نمیکنه. من… من حس میکردم توی زندگیت زیادیام فرهاد!
ناباورانه نگاهم کرد:
– داری گریه میکنی؟! اگه اینطوری بود که الان اینجا نبودیم!
فوبیای آسانسور را فراموش کرده بودم. او پرسید:
– تا مدتها فکر میکردم برگشتی شهرتون.
– از زمان قبولی دانشگاه توی این شهرم. حالام همینجا کار میکنم.
(دوست نداشتم بفهمد خیابانهای این شهر را برایم خاطرهانگیز کرده است.) تمام شب را با هم حرف زدیم و هرچه بیشتر، آرامتر. مرتب لبخند میزد. دستش را نشانم داد:
– من هنوزم حلقه تو توی دستمه!
– از کجا معلوم رینگ ماست؟
– اسم تو توش حک شده، نگا کن…
لبخندی زدم. فرهاد بعد از سکوتی طولانی گفت:
– چقدر خوبه که بیرون این در هیچکسی منتظرمون نیست!
– خوبه؟!
– شاید اگه قبل جدایی، توی یه آسانسور گیر میافتادیم، همه چی تغییر میکرد! مسخرهس، نه؟
– ما خیلی وقتا فرصت حرف زدن داشتیم.
– ولی نزدیم! چرا؟
– نمیدونم… چون مجبور نبودیم. چون رابطهمون مثل دو تا بچه مدرسهای لجباز بود.
– شایدم مقصر اصلی…
حرفش را قطع کرد. صدای پا شنیدیم. و بعد صدای کسی که داد میزد:
– کسی اونجاست؟
هر دو به سرعت بلند شدیم. فرهاد رو به در ایستاد:
– بله. ما خیلی وقته زنگو زدیم.
– من سرایدارم. بیرون انقدر صدای ترقه و اکلیل سرنج زیاده که صدای زنگ نیومد. الانم میخواستم برم طبقه بالا رو تمیز کنم که فهمیدم آسانسور گیر کرده. میرم کمک بیارم. مشکلی ندارین؟
فرهاد لبخند زنان نگاهم کرد و پاسخ داد:
– فکر نمیکنم!
بعد گوشیاش را بالا گرفت و روشن کرد. صدای دلیوری پیامهایش به گوش رسید. عصبانی شدم:
– گوشیتو خاموش کرده بودی و ما تمام مدت فقط حرف زدیم؟
لبخندی زد:
– این کارو باید خیلی وقت پیش میکردم…
– ولی اینجا زندونی شدیم فرهاد!
– من یه جور دیگه به این قضیه نگاه میکنم. بعضی وقتا لازمه که ارتباطت با همه دنیا قطع بشه تا بتونی اونی که مهمتر از همهس رو ببینی و بشنوی!
بالاخره با کمک امدادگرها از آسانسور بیرون آمدیم. آن روز طلوع خورشید در نظرم جور دیگری بود…
نویسنده: شهــرزاد بابایی
طلاق یک فرآیند طولانی و گاهی توانفرسا است؛ زیرا زمان زیادی از چرخه زندگی فرد را به خود مشغول میکند و عموما با آشفتگیهای هیجانی متعددی برای فرد همراه است. گرچه برخی تصور میکنند بعد از طلاق دیگر رنج و سختی تمام میشود، اما در واقع بعد از طلاق، همچنان دغدغهها و فشارها وجود دارند؛ از سازگاری شخص با طلاق، پیدا کردن شغل و درآمد، مسائل فرزندان گرفته، تا روبهرو شدن با فامیل. معمولا کلیشهای، هم در ذهن افراد مطلقه و هم در ذهن افرادی که هنوز وارد وادی خطرناک طلاق نشدهاند وجود دارد که روزهای بعد از طلاق روزهای کاملا تاریکی هستند و هیچ نور امیدی در آنها وجود ندارد. افراد طلاقگرفته ممکن است با مقصر دانستن کامل طرف مقابل، باعث و بانی این زندگی تاریک را همسر سابقشان بدانند و تا آخر عمر کینه به دلشان بماند. در هیچ طلاقی یک نفر صد در صد مقصر و یک نفر کاملا بیگناه نیست. طلاق حاصل انتخابی غلط یا شیوه ارتباطی نادرست است. هر رابطه ناسالمی هم توسط دو نفر ایجاد شده است، بنابراین دو نفر در این ماجرا سهم دارند. اگر به عنوان یک فرد مطلقه بتوانیم سهم خودمان را در طلاق معلوم کنیم و شیوههای ارتباطی غلطمان را بشناسیم، قدم اول را برای تغییر برداشتهایم.
برای بیان آنکه چه زمانی طلاق و جدایی امری حیاتی است، باید پیش از هر چیز به سطح مشکلات یک فرد و شرایط فرزندان توجه کرد. به طور کلی هدف در روانشناسی این است که طلاق صورت نگیرد؛ اما اگر مشکلات به حدی برسد که مشاور یا روانشناس خانواده و افراد متخصص به این نتیجه برسند که جدایی راهحل بهتری برای دو طرف است، آنگاه جدایی اجتنابناپذیر است. اگر بخواهیم شرایطی را که در آنها جدایی اجتنابناپذیر قلمداد میشود، برشماریم، میتوان گفت در وضعیتهای زیر میتوان اقدامات مربوط به جدایی را انجام داد:
* همسرانی که از نظر مسائل مختلف هماهنگ نیستند و شرایط خیلی سختی را پشت سر میگذارند.
* زمانی که اطرافیان فرد و دیگران نیز دچار آزار و اذیت شوند و برای متخصصان و مشاوران محرز شود که آنها قادر به زندگی در کنار یکدیگر نیستند.
البته هرگز روانشناس به طور مستقیم به زوجی که به او مراجعه کردهاند، پیشنهاد جدایی و طلاق نمیدهد.
زمانی که جدایی صورت میگیرد، فرد آسیبهایی متحمل میشود که باید برای رفع آن آسیبها نیز با متخصص در ارتباط باشد. این گونه مشاورهها مانند مشاورههای قبل از ازدواج نیست و نیاز به مدت زمان بیشتری دارد. دو نفر تنها با تفکر و تصمیم خود یا تذکر والدین و اطرافیانشان نمیتوانند برای جدایی یا طلاق تصمیم بگیرند. این بزرگترین اشتباهی است که رخ میدهد و آثار جبرانناپذیری بر جای میگذارد.
عوامل مختلفی وجود دارد که میتواند جوشش و میل دوباره برای بازگشت به زندگی مشترک به وجود آورد؛ عواملی مثل وجود دلبستگی و مهر میان زوجین و وجود خاطرات گذشته، یا وجود افراد دیگری که با دخالتهایشان باعث جدایی این افراد شدهاند و زوجین پس از جدایی متوجه این موضوع میشوند و گاهی هم وجود رابطهای خارج از چارچوب خانواده است که فرد پس از فروپاشی زندگی مشترک به تأثیر منفی آن پی میبرد.
اگر میخواهید دوباره با همسر قبلیتان رابطه را شروع کنید ابتدا باید ظرفیتهای روحی خودتان را بالاببرید و یاد بگیرید که زندگی مستقل خودتان را شکل بدهید. هیچ تلاشی برای طرد کردن او یا جذب او به خودتان انجام ندهید. پیش از شروع هر رابطهای ابتدا باید کمی زندگی مستقل و شخصی خودتان را داشته باشید؛ بازگشت به زندگی با همسر سابق امری کاملا ممکن است. اگر تصمیم به بازگشت دوباره و ازدواج مجدد با همسر سابق خود دارید (البته به شرط انگیزه مثبت)، این انتخاب در شرایط زیر میتواند درست باشد.
* واقعگرایانه اندیشیدهاید و دلایل خود را برای ازدواج مجدد بررسی کردهاید.
* انگیزههای صحیح و واقعی برای بازگشت دارید.
* با یک (و شاید چند) روانشناس مشورت کردهاید.
* از دلایل طلاق، یک لیست مشترک دارید و هر کدام سهم خود را در جدایی پیش آمده پذیرفتهاید.
* بخشیدن را یاد گرفتهاید.
* به یکدیگر قول دادهاید که برای داشتن یک رابطه پایدار و بادوام سعی کنید.
* تغییرات اساسی در خود و طرف مقابل ایجاد شده است.، وارد آسانسور شدم. هوا رو به تاریکی میرفت و صدای ترقه و آتشبازی از دور و نزدیک به گوش میرسید. هر چند چهارشنبهسوری زمان مناسبی برای تکمیل کارهایم نبود، ولی چارهای نداشتم. آسانسور در طبقه بعدی توقف کرد و مرد جوانی داخل شد. روسریام را مرتب کردم و در یک آن چشممان به هم افتاد. صورتم داغ شد از دیدنش. فورا نگاهم را دزدیدم.
چرا این آسانسور لعنتی پایین نمیرفت؟!… ناگهان کابین در حال حرکت، تکانی خورد و متوقف شد. ناخواسته او را نگاه کردم. لبخندی زد و گفت:
– فکر کنم گیر کرد!
با نگرانی دکمه طبقات را زدم و بعد زنگ خطر را! دقایقی گذشت و چون خبری نشد ضرباتی به در زدم:
– کسی اونجا نیست؟ آسانسور گیر کرده!
برگشتم. او همچنان سکوت کرده بود. عصبانیت جای ناراحتیام را گرفت اما به روی خودم نیاوردم. مجتمع در آن ساعت کاملا خلوت بود ولی با هیاهویی که از بیرون میآمد، امیدی نداشتم کسی صدایم را بشنود. او که انگار فکرم را خوانده بود، گفت:
– یه ساختمان پنج طبقه بعد از ساعت کاری! مطمئنا اگه کسی هم مونده باشه که بخواد از آسانسور استفاده کنه، یکی دو طبقه براش ارزش انتظارو نداره!
– یعنی چی؟!
– یعنی فقط میتونیم امیدوار باشیم نگهبان متوجه خرابی بالابر بشه!
وحشتی سراپایم را فراگرفت. بدترین اتفاق ممکن! حتی تحمل نداشتم یک دقیقه دیگر در آن موقعیت باشم. باز زنگ را فشار دادم و این بار عصبیتر و او چنان با آرامش به دیوار تکیه داده بود انگار در باغی بزرگ مشغول تماشای آوازخوانی پرندههاست! با وحشت گفتم:
– من به فضاهای بسته فوبیا دارم!
– میتونیم تا رسیدن کمک، با هم حرف بزنیم.
– من با شما هیچ حرفی ندارم آقای محترم!
– پس در سکوت منتظر میمونیم! چند دقیقه، یک ساعت، شایدم تمام شب!…
– متاسفم برات!
– چرا به جای تأسف، از موبایلت کمک نمیگیری؟!
– جاش گذاشتم. بیزحمت شما زنگ بزنید!
گوشیاش را نگاهی کرد و گفت:
– خاموشه. باطریش تموم شده!
از بیخیالیاش لجم گرفت و گفتم:
– چه قدر خونسردی!
– زندگیم جوریه که باید خونسرد باشم وگرنه مثل تو دیوونه میشم!
– پس خدا رو شکر که از دست یه دیوونه خلاص شدی!
دقایق کند و کشدار شده بود. با درماندگی روی زمین نشستم. او هم مقابلم، تکیه داده به دیوار نشست. احساس کلافگی میکردم. میدانستم الان بیرون کاملا تاریک شده و از رسیدن کمک ناامید شده بودم. صدایش را شنیدم:
– ازدواج نکردی؟
دیگر طاقتم طاق شد و فریاد زدم:
– نه!
فریادم در فضای بسته آسانسور خفه شد؛ بغضم نیز. میان تمام جاهایی که میتوانستم باشم، در تمام ساعاتی که ممکن بود، بین تمام آدمهای این شهر، چرا باید اینجا، حالا، با فرهاد برخورد میکردم؟! در این آسانسور لعنتی که برایم حکم همان زندانی را داشت که سه سال تمام در خانه او تجربه کرده بودم. خندید؛ آنقدر بلند که اعصابم تحریک شد و گفتم:
– فکر نکن موقعیتشو نداشتم یا به خاطر تو بوده؛ خودم نخواستم درگیر یه زندگی مزخرف دیگه بشم!
– ولی زندگی ما خوب بود!
– برای تو که همیشه توی سفر کاری بودی آره؛ ولی نه برای من که مجبور بودم صبح تا شب برخوردای بد و نیش و کنایههای خونوادهت و تحمل کنم!
– خونوادهم تو رو دوست داشتن!
لبخند تلخی زدم. بلد نبودم حرفهایم را آن طور که هست انتقال دهم. یک بار از این وضع شکایت کرده بودم و برای او سوءتفاهم پیش آمد که بدگویی خانوادهاش را میکنم. پس سکوت کردم. برای بعضی آدمها بهترین کار «دوری و دوستی» بود و من آنقدر دلیل داشتم که هیچوقت جدا شدن فرهاد از خانوادهاش را نخواهم. میدانستم چقدر آنها را دوست دارد و احتمالا به همین دلیل حرف مرا درک نخواهد کرد. پیشنهادم برای طلاق، مثل پتکی بود که بر سرش کوبیده باشند. باور داشتم جدایی فرهاد از خانوادهاش تقریبا غیرممکن است. درونگرا بودم و حرفهایم را نمیتوانستم بر زبان بیاورم. شاید حس میکردم اگر چیزی بگویم، فرهاد در مقابلم گارد میگیرد. انتظار داشتم او خودش خیلی چیزها را بفهمد ولی شوهرم حواسپرتتر از آن بود که بشود امیدی داشت بدون بحث و توضیحات من –تازه اگر به نظرش قانعکننده میآمد- این مسائل را درک کند. فرهاد مرد بینظیری بود. دوستش داشتم اما ظاهرا نمیشد در کنار هم باشیم. اصلا فکر کردن به این چیزها و بازگوییشان بعد از دوسال چه اهمیتی داشت؟ کف اتاقک آسانسور چمباتمه زده بودم و ناامید از راه نجاتی، به ترسهایم فکر میکردم. مشخص بود که سرایدار به دلیلی متوجه زنگ خطر نشده. از نگاه ممتد فرهاد حرصم گرفت. چقدر میتوانست آرام باشد! مثل همیشه! غرولند کنان گفتم:
– یه کاری بکن! مثلا تو مهندسی!
?
– حتماً شوخی میکنی! من مهندس کشاورزیام! از اون گذشته، این طرف در و با دست خالی چیکار میتونم بکنم؟
– اگه هوا تموم بشه چی؟
– یه مرگ رمانتیک کنار هم!
– حتی جونمم به مسخره میگیری!
– نترس! هوا تموم نمیشه. کابین که در مقابل جریان هوا ایزوله نیست.
– یعنی مجبوریم تمام شب بلاتکلیف اینجا بمونیم؟
– بهترین کار اینه که آروم باشیم.
– میخوای بگی زیاد حرف میزنم؟
– بزرگترین مشکل من با تو این بود که اصلاً حرف نمیزدی!
– واقعا؟! هر چیو که لازم بود مادرت میگفت، البته کاملا برخلاف حقیقت!…
– اون میگفت که تو دوس نداری باهاشون معاشرت کنی. اگه این طور نبود، چرا از خودت دفاع نمیکردی؟
– مگه زندگی میدون جنگه؟
– نه مریم! ولی من از کجا باید حقیقتو میفهمیدم؟ من که بیشتر روزا خونه نبودم.
– چون باید منو میشناختی! اونا بهم گفتن دوست داشتن که تو با دختر دیگهای ازدواج کنی. صحبتاشون خیلی برام سنگین بود.
– جالبه که قبل طلاقمون این حرفا رو نمیزدی.
– من و برادرم تنها بچههای خونه بودیم. همیشه دوست داشتم توی یه فامیل شلوغ پا بذارم، ولی خونوادهت منو قبول نکردن… از وجود یه رقیب برام کابوس درست کردن.
– میدونی اون دختری که میخواستن باهاش ازدواج کنم، کی بود؟
– از کجا باید بدونم؟
– اتفاقا منم تا حالا ندیدمش. یکی از همدانشگاهیهای فیروزه بود. بعدش هم فهمیدن طرف نامزد داره.
شروع کرد به خندیدن و در همان حال گفت:
– به نظرت مسخره نیست؟
– نه!
– ببین عزیزم. من هنوزم مثل اون وقتا قصد ازدواج دارما.
– اصلا حرفشم نزن!
– حرف چیو؟
– که بازم برگردم تو خونه تو!
فرهاد خندید:
– منظورم این نبود.
از فرط شرم، گونههایم داغ شد. ناگهان به این فکر افتادم نکند تا بحال ازدواج کرده باشد… .
– میخوام از خونوادهم جدا بشم. خونهشون زیادی شلوغه!
– خب، به سلامتی. حالا چرا اینا رو داری به من میگی؟
مسیر بحث را عوض کرد:
– میدونی مریم؟ هیچوقت نشناختمت.
– زحمتشم به خودت ندادی!
– چون تو فرصت شناخت بهم ندادی! فقط قهر میکردی.
بغض گلویم را فشرد. به یاد اشکهای پنهانیام در خانه او افتادم و نجوا کردم:
– چون کار دیگهای بلد نبودم… . نمیخواستم باعث بشم میون تو و خونوادهت شکراب بشه.
– با رفتن تو، دقیقاً این اتفاق افتاد!
– خب، خدا رو شکر که اینم گردن من انداختین! ببین فرهاد! فاصله خونه داداشم با خونه پدری نیم ساعته؛ ولی ده ساله که بهشون سر نزده! اون بخاطر بدگوییای زنش ازمون بُرید. نمیخواستم این بار من مسبب چنین تجربهای باشم! حالا باید به خاطر این ازخودگذشتگی، محکوم بشم؟
– تو که میگفتی داداشت عسلویه کار میکنه.
– دروغ گفتم! نمیخواستم تو هم مثل اون باور کنی که ما داشتیم زندگیشو به هم میزدیم.
فرهاد سرش را به دیوار تکیه داد. درخشش نور لامپ در چشمانش دیدنی بود. وقتی دوباره نگاهم کرد حس کردم چشمانش تر شده:
– نمیتونم اسم پنهونکاریهاتو «از خودگذشتگی» بذارم.
– هیچ زنی بخاطر از خودگذشتگی خونه شو رها نمیکنه. من… من حس میکردم توی زندگیت زیادیام فرهاد!
ناباورانه نگاهم کرد:
– داری گریه میکنی؟! اگه اینطوری بود که الان اینجا نبودیم!
فوبیای آسانسور را فراموش کرده بودم. او پرسید:
– تا مدتها فکر میکردم برگشتی شهرتون.
– از زمان قبولی دانشگاه توی این شهرم. حالام همینجا کار میکنم.
(دوست نداشتم بفهمد خیابانهای این شهر را برایم خاطرهانگیز کرده است.) تمام شب را با هم حرف زدیم و هرچه بیشتر، آرامتر. مرتب لبخند میزد. دستش را نشانم داد:
– من هنوزم حلقه تو توی دستمه!
– از کجا معلوم رینگ ماست؟
– اسم تو توش حک شده، نگا کن…
لبخندی زدم. فرهاد بعد از سکوتی طولانی گفت:
– چقدر خوبه که بیرون این در هیچکسی منتظرمون نیست!
– خوبه؟!
– شاید اگه قبل جدایی، توی یه آسانسور گیر میافتادیم، همه چی تغییر میکرد! مسخرهس، نه؟
– ما خیلی وقتا فرصت حرف زدن داشتیم.
– ولی نزدیم! چرا؟
– نمیدونم… چون مجبور نبودیم. چون رابطهمون مثل دو تا بچه مدرسهای لجباز بود.
– شایدم مقصر اصلی…
حرفش را قطع کرد. صدای پا شنیدیم. و بعد صدای کسی که داد میزد:
– کسی اونجاست؟
هر دو به سرعت بلند شدیم. فرهاد رو به در ایستاد:
– بله. ما خیلی وقته زنگو زدیم.
– من سرایدارم. بیرون انقدر صدای ترقه و اکلیل سرنج زیاده که صدای زنگ نیومد. الانم میخواستم برم طبقه بالا رو تمیز کنم که فهمیدم آسانسور گیر کرده. میرم کمک بیارم. مشکلی ندارین؟
فرهاد لبخند زنان نگاهم کرد و پاسخ داد:
– فکر نمیکنم!
بعد گوشیاش را بالا گرفت و روشن کرد. صدای دلیوری پیامهایش به گوش رسید. عصبانی شدم:
– گوشیتو خاموش کرده بودی و ما تمام مدت فقط حرف زدیم؟
لبخندی زد:
– این کارو باید خیلی وقت پیش میکردم…
– ولی اینجا زندونی شدیم فرهاد!
– من یه جور دیگه به این قضیه نگاه میکنم. بعضی وقتا لازمه که ارتباطت با همه دنیا قطع بشه تا بتونی اونی که مهمتر از همهس رو ببینی و بشنوی!
بالاخره با کمک امدادگرها از آسانسور بیرون آمدیم. آن روز طلوع خورشید در نظرم جور دیگری بود…
نویسنده: شهــرزاد بابایی
طلاق یک فرآیند طولانی و گاهی توانفرسا است؛ زیرا زمان زیادی از چرخه زندگی فرد را به خود مشغول میکند و عموما با آشفتگیهای هیجانی متعددی برای فرد همراه است. گرچه برخی تصور میکنند بعد از طلاق دیگر رنج و سختی تمام میشود، اما در واقع بعد از طلاق، همچنان دغدغهها و فشارها وجود دارند؛ از سازگاری شخص با طلاق، پیدا کردن شغل و درآمد، مسائل فرزندان گرفته، تا روبهرو شدن با فامیل. معمولا کلیشهای، هم در ذهن افراد مطلقه و هم در ذهن افرادی که هنوز وارد وادی خطرناک طلاق نشدهاند وجود دارد که روزهای بعد از طلاق روزهای کاملا تاریکی هستند و هیچ نور امیدی در آنها وجود ندارد. افراد طلاقگرفته ممکن است با مقصر دانستن کامل طرف مقابل، باعث و بانی این زندگی تاریک را همسر سابقشان بدانند و تا آخر عمر کینه به دلشان بماند. در هیچ طلاقی یک نفر صد در صد مقصر و یک نفر کاملا بیگناه نیست. طلاق حاصل انتخابی غلط یا شیوه ارتباطی نادرست است. هر رابطه ناسالمی هم توسط دو نفر ایجاد شده است، بنابراین دو نفر در این ماجرا سهم دارند. اگر به عنوان یک فرد مطلقه بتوانیم سهم خودمان را در طلاق معلوم کنیم و شیوههای ارتباطی غلطمان را بشناسیم، قدم اول را برای تغییر برداشتهایم.
برای بیان آنکه چه زمانی طلاق و جدایی امری حیاتی است، باید پیش از هر چیز به سطح مشکلات یک فرد و شرایط فرزندان توجه کرد. به طور کلی هدف در روانشناسی این است که طلاق صورت نگیرد؛ اما اگر مشکلات به حدی برسد که مشاور یا روانشناس خانواده و افراد متخصص به این نتیجه برسند که جدایی راهحل بهتری برای دو طرف است، آنگاه جدایی اجتنابناپذیر است. اگر بخواهیم شرایطی را که در آنها جدایی اجتنابناپذیر قلمداد میشود، برشماریم، میتوان گفت در وضعیتهای زیر میتوان اقدامات مربوط به جدایی را انجام داد:
* همسرانی که از نظر مسائل مختلف هماهنگ نیستند و شرایط خیلی سختی را پشت سر میگذارند.
* زمانی که اطرافیان فرد و دیگران نیز دچار آزار و اذیت شوند و برای متخصصان و مشاوران محرز شود که آنها قادر به زندگی در کنار یکدیگر نیستند.
البته هرگز روانشناس به طور مستقیم به زوجی که به او مراجعه کردهاند، پیشنهاد جدایی و طلاق نمیدهد.
زمانی که جدایی صورت میگیرد، فرد آسیبهایی متحمل میشود که باید برای رفع آن آسیبها نیز با متخصص در ارتباط باشد. این گونه مشاورهها مانند مشاورههای قبل از ازدواج نیست و نیاز به مدت زمان بیشتری دارد. دو نفر تنها با تفکر و تصمیم خود یا تذکر والدین و اطرافیانشان نمیتوانند برای جدایی یا طلاق تصمیم بگیرند. این بزرگترین اشتباهی است که رخ میدهد و آثار جبرانناپذیری بر جای میگذارد.
عوامل مختلفی وجود دارد که میتواند جوشش و میل دوباره برای بازگشت به زندگی مشترک به وجود آورد؛ عواملی مثل وجود دلبستگی و مهر میان زوجین و وجود خاطرات گذشته، یا وجود افراد دیگری که با دخالتهایشان باعث جدایی این افراد شدهاند و زوجین پس از جدایی متوجه این موضوع میشوند و گاهی هم وجود رابطهای خارج از چارچوب خانواده است که فرد پس از فروپاشی زندگی مشترک به تأثیر منفی آن پی میبرد.
اگر میخواهید دوباره با همسر قبلیتان رابطه را شروع کنید ابتدا باید ظرفیتهای روحی خودتان را بالاببرید و یاد بگیرید که زندگی مستقل خودتان را شکل بدهید. هیچ تلاشی برای طرد کردن او یا جذب او به خودتان انجام ندهید. پیش از شروع هر رابطهای ابتدا باید کمی زندگی مستقل و شخصی خودتان را داشته باشید؛ بازگشت به زندگی با همسر سابق امری کاملا ممکن است. اگر تصمیم به بازگشت دوباره و ازدواج مجدد با همسر سابق خود دارید (البته به شرط انگیزه مثبت)، این انتخاب در شرایط زیر میتواند درست باشد.
* واقعگرایانه اندیشیدهاید و دلایل خود را برای ازدواج مجدد بررسی کردهاید.
* انگیزههای صحیح و واقعی برای بازگشت دارید.
* با یک (و شاید چند) روانشناس مشورت کردهاید.
* از دلایل طلاق، یک لیست مشترک دارید و هر کدام سهم خود را در جدایی پیش آمده پذیرفتهاید.
* بخشیدن را یاد گرفتهاید.
* به یکدیگر قول دادهاید که برای داشتن یک رابطه پایدار و بادوام سعی کنید.
* تغییرات اساسی در خود و طرف مقابل ایجاد شده است.