توی این نوشته سعی کردم درمورد اینکه ما چقدر به مدرنیته نزدیک شدیم صحبت کنم.
[ هر آن چه سخت و استوار است، دود می شود و به هوا می رود ...] (بیان فوق العاده کارل مارکس در تجربه مدرنیته)
بگذارید اول مدرنیته را تعریف کنیم، زمانی که بحث از مدرنیته می شود، نباید به دنبال تصویری یکدست و رویایی باشیم، چون اساسا مدرن بودن یعنی زیستن یک زندگی سرشار از معنا و تناقض. انسان برای مدرن شدن نیازمند آن است که هر آن چه که تا به حال به آن تمسک جسته است (هر آن چه سخت و استوار است) رها کند و به پدیده های بدیع و نو چنگ زند، سیال گونه زندگی کند و به چیزی دل نبندد؛ زیرا که در دنیای مدرن دلبستگی ها نابود می شود (دود می شود و به هوا می رود). در حقیقت، مدرن شدن واقعه ای تراژیک است، زیرا که برای به دست آوردن چیزی باید چیزهای دیگر را از دست داد.
و اما، آیا ما به مدرنیته رسیده ایم؟
وقتی تاریخ غرب را بخوانید و بعد تاریخ ایران را هم خوب بخوانید، کم کم با چیز عجیبی مواجه می شوید. این که غرب برای رفتن از سنت به سمت مدرنتیه، پیاده روی کرد، سر راه استراحت کرد، خسته شد، رفت گوشه ای نشست، دوباره پیاده روی کرد و بعد از سال ها آرام آرام به امروز رسید. بعد از 600 سال شایدم بیشتر.
اما ما جامعه ایرانی برای همین مسیر، در 100 سال اخیر تاکسی دربست گرفته ایم! خوب اما این معنی اش این است که ما به مدرنیته زودتر رسیده ایم؟
البته که ما زودتر از قرن ها به مدرنتیه می رسیم، اما به مدرنیته ای می رسیم که احتمالا دقیق نمی دانیم کجاست! (دقیقااااا کجایی؟ :D) نمی دانیم قرار است داخلش چه کنیم! نمی دانیم چگونه در آن زندگی کنیم چون اسامی خیابان هاش را نمی توانیم بخوانیم.
گاهی فکر می کنم مدرنیته ایرانی، کت و شلوار شیکی بیش نیست روی تن از قیافه افتاده جامعه ما.
در واقع، "پیشرو بودن" را باید ساخت، نباید نقش بازی کرد...