ویرگول
ورودثبت نام
TheLifeVoyager
TheLifeVoyager
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

غریبه آشنا!

یک نوتیفیکشن هزارباره از فیس‌بوک بی هوا پرتم می‌کند به دنیای خاطرات! شاید 10 بار یک نوتیف به ایمیلم آمد که بیا مائده و فرندز برایت پیام دارند. چند بار هم ایمیل و پی اش فیس‌بوک را باز کردم که دیگر این نوتیف را ندهد، اما اصل پیام را پیدا نمی‌کردم و فیس‌بوک هم ول‌کن نبود. بالاخره امروز پیدایش کردم. پیام اَکسِپت مائده بود که درخواست داده بودم فرندش بشوم! به یاد مائده می‌افتم و روحیه جستجوگر و پرانرژی اش! کمی داخل صفحه ش چرخ می‌خورم و مغزم از گنجه خاک خورده خاطرات گذشته، پرونده مربوط به مائده را باز می‌کند! اما تازه این اول ماجرا است. یک هو چشمم خورد به یک عکس خیلی قدیمی از دبیرستان. عکسی شاید از بیشتر از 10 سال پیش! از کلاس مائده این ها. با این که یک سال از ما کوچک تر بودند، از افراد داخل عکس خیلی ها را می‌شناختم. رفتم روی کامنت ها، یکی یکی اسم ها را دیدم و بعضی اسم ها را باز کردم.

خدای من چقدرررر زمان گذشته... اصلا انگار که آن دوران نبوده... آن روزها همه زندگیم به دو دهه نرسیده بود و همه لحظاتش را تک به تک به خاطر داشتم. امروز اما غبار روزها و سال ها گرفته آن ایام را... به فیس‌بوک‌گردی‌ام ادامه می‌دهم. می‌روم سراغ پست های قدیمی تر، می‌روم سراغ دوستان بیشتر... آه این شهرزاد است که در آن سر دنیا مشغول کار و زندگی شده... آه این سارا است که ازدواج کرده! 6 سال پیش! نزدیک‌ترین خاطراتم از سارا از کلاس زبانی است که در دوران پسادبیرستان در آموزشگاه صدر با هم رفتیم! آه این بهار است که در دوران رباتیک مدرسه یک روز با هم دوست بودیم و روز دیگر کل کل داشتیم :) به یاد روزهای رباتیک و دنیای رنگارنگمان می افتم. به آرزوها و آرمان هایی که داشتیم... به تلاش هایی که کردیم... به شب‌بیداری ها، در مدرسه خوابیدن ها، تا آن سر شهر رفتن ها و برگشتن ها... به این که الان هرکداممان یک گوشه دنیاییم، دور افتاده از هم... چه فکرها که داشتیم! چقدر توصیفش سخت است! آرزوهایمان بزرگ بود و دنیایمان بزرگ‌تر، الان آرزوهایم کوچک‌تر شده و دنیا برایم تنگ‌تر... چقدر بهار فرق کرده... از پروفایلش می‌فهمم که آمریکا است و با مهندسی ایرانی در شرکت گوگل ازدواج کرده! آه این شیوا است که نمیدانم و از پروفایل و عکس‌هایش متوجه نمی‌شوم در چه حال و روزگاری است! آه این عکس شهره و عطیه است که هردوتاشان مادر شده‌اند. اینجا را ببین! نیلوفر، فوزیه و مرضیه اند که دانشجوی دکترا شده اند. چقدر خوشحالم که حداقل از حال چندتایی از افراد این عکس با خبرم. به هر صفحه که سر می زنم، تاریخ آخرین پست را چک می‌کنم. اکثرا مربوط به چند سال گذشته است. انگار که فیس‌بوک تبدیل شده به قبرستان خاطرات دور...

در حال تماشای عکس ها و خاطره بازی و گشتن در کوچه های پیچ در پیچ فیس‌بوک چشمم به یک کامنت می‌افتد مربوط به همان عکس مائده که نوشته "چرا من نیستم!؟" نام پروفایلش نامفهوم است. محض کنجکاوی می‌روم سراغ پیجش. تصویرش برایم آشناست، اما اسم و رسمش نه! اسمش آزاده است و خیلی اتفاقی در پروفایلش می‌بینم که او هم در فرانسه است، در همان شهری که من زندگی می‌کنم، با نامزدش! یکهو چشمانم برق می‌زند! هیجان زده می‌شوم! از وقتی به اینجا آمده ام، با دیدن هر آشنا، هر ایرانی، هر فارسی‌زبان یا هر اسم و رسم آشنایی ذوق زده می شوم! حتی اگر با هم خیلی متفاوت باشیم! انگار کن که یک آشنای قدیمی را می‌بینم! این خاصیت دوری و تنهایی است! با خودم یک "عجب دنیای کوچکی!" می گویم و با مغزی خسته و خاطره‌زده همه صفحات فیس‌بوک را می بندم و به سراغ خواندن مقاله ای می روم که فردا باید برای استاد ارائه بدهم.


دلنوشتهیاد ایامبر لب جوی نشین و گذر عمر ببینفرانسهفیسبوک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید