درد شروع شده، از وسطترین نقطه بدنم شروع میشه و پخش نمیشه، اونجا میمونه، مثل یه مته که قراره دیوار رو سوراخ کنه. صدای چرخش مته و حرکتش بین بافتهای قلبم رو حس میکنم، نمیدونم ته اون سوراخه قراره به چی برسه و کجا تموم شه. سوزن مته همینجوری داخل و داخلتر میره و مویرگ و بافت من نازکتر از اونین که بتونن مقاومت کنن. درد بالا میاد و شبیه تیریه که از وسط قلبم رد میشه. انگار یه نقطهای هست، یه جایی که اگه سوزن مته بهش برسه تموم میشه، قلبم مثل یه تیکه شیشه میشکنه و تیکههاش پخش میشن.
بیچارهها، آوارههایی شدن که دیگه جایی برای رفتن ندارن، تو بدنم جا نمیگیرن، گرفتمشون توی دستم و اون تیکهها رو فرو میکنم تو بدنم، درد داره ولی میخوام که برگردن به جایی که بودن، حتی اگه شکسته و دردناکن.
خون از دستام میچکه ولی من هنوز اون تیکهها رو تو دستم گرفتم، سردن و بریده بریده. تو دستام فشارشون میدم که دوباره گرم شن، یه گرمایی تو دستام میاد. با خودم میگم تونستم، دارم زنده نگهشون میدارم ولی میبینم که گرمای خونیه که روی دستامه. حالا دیگه یه سوراخ بزرگ وسط سینهمه و دو تا دست خالی پر از خون و تیکه شیشهها دورم افتادن.
بدنم خالیه، من بلد نیستم بدون اون تیکهها زنده باشم. تیکهها تو دستام سرد میشن. رهاشون میکنم روی زمین، کنار هم میذارمشون، شبیه قلبم میشن دوباره، میخوام خودمو نگاه کنم توشون ولی خونی که تارشون کرده چی.
بلند میشم. دلم براش تنگ میشه، برای قلبی که یه روزی داشتم و حالا تیکههاش زیرپامه. پس میدمش به خاک. نور خورشید بهش میتابه، شایدم چند قطه بارون روش بریزه، شاید تموم شه و دوباره به دنیا بیاد، بره تو سینه آدم دیگهای. شاید اونجا تیکههاش تصویر بهتری رو نشون بدن. شاید صدای من رو یادشون بمونه.