وضعیت سختیه، میدونم که سخته. میخواستم بنویسم برای خودمون راهی نمیبینم، ولی اشتباهه من دارم راهو میبینم ولی تو نمیبینی انگار. بیشتر شبیه اینه که هیچ نقطه روشنی نمیبینم. همهچی تاریکه انگار، شبیه من. الان که این تاریکی رو میبینم میفهمم که من چقدر ترسناکم. چقدر ناشناخته و گمشدهم. بیشتر از هروقتی دلم میخواد نباشم، دلم میخواد نبینم و وجودم نباشه کلا. خودم رو شبیه یه غده اضافی تصور میکنم که فقط جایی رو اشغال کرده. به نظرم ما میتونستیم بهم کمک کنیم، میتونستیم اون مسیر رو برا همدیگه روشنتر کنیم. ما قرار نبود اون نقطه تاریک زندگی همدیگه باشیم ولی شدیم انگار. نمیتونم از فکر کردن به این دست بکشم که چقدر همهچیز میتونست و حتی میتونه بهتر باشه، اگه جفتمون میخواستیم اینو. ولی من اینو نمیبینم که تو هم میخوای. عزیزم، بیشتر از همیشه به حضورت احتیاج دارم، به اینکه بغلت کنم، بوت کنم و من رو از لبه این پرتگاه دورم کنی. نمیخوام خودم دور بشم، میخوام تو منو نگه داری، اگه الان این کارو نکنی دیگه کی میخوای خودت رو به من نشون بدی؟ دلت نمیسوزه ؟ حیف نیست به نظرت ؟چرا همش من دارم این قسمتشو میبینم؟ چرا حس میکنم فقط منم که دارم اینارو تجربه میکنم؟ کاش هنوز همون آدمی باشی که به من نشون میدادی.