از سرکارم، به اینستاگرام فرار میکنم. از اینستاگرام به توییتر، و از توییتر به لینکدین. درسته که در جای اول هنوز آدم موفقی نیستم، اما در جای دوم حتما کشف میشم و به چیزی که حقمه میرسم.
هر روز صبح که ساعت پنج و نیم، کوک ساعت قسمم میده تا بالاخره از خواب بیدار بشم، به خودم میگم این بن بست تکرار شوندۀ اداری حق من نیست، اما فعلا، برای رسیدن به رویاهام مجبورم این کابوس رو چند صباحی تحمل کنم.
عصر که به خونه میرسم بلافاصله میرم سراغ اینستاگرامم، همکارم یک پند حکیمانه و بی سر و ته استوری کرده، دوستم از تور یک روزۀ آخر هفتهش پست گذاشته. حوصله دقت کردن به هیچکدومش رو ندارم اما بیدرنگ لایک میکنم. لایک میکنم تا اگر فردا روز، من هم پست گذاشتم، حرمت نگه دارن و لایکم کنند. البته پستی که من بذارم واقعا بیهمتاس، همین پیج قراره زندگی من رو زیر و رو کنه، یک روز این اتفاق میافته میدونم. یکمی که تو اکسپلور میچرخم، دیدن این همه آدم خوشتیپ و پولدار و خوش گذرون کلافهم میکنه. منِ کارمند رو چه به این سبک زندگی، من باید دانش و معلوماتم رو زیاد کنم. پس مقصد بعدی میشه توییتر.
طرف یه جمله فاقد هر گونه ارزش رو توییت کرده و فیواستار شده، یعنی من با این همه تجربه و قدرت تحلیل مسائل سیاسی، از اینم کمترم که کسی حتی حاضر نیست فالوبک کنه؟ نه، نشد، توییتر هم جای من نیست! من این همه درس نخوندم که بیام حرف صد من یه غاز بزنم. باید برم سراغ پلتفرم آدمای دانشمند.
لینکدین جایی هستش که 19 سال درس خوندن و تجربۀ 10 سال کار کردن تو زمینههای مختلف، قراره نتیجه بده. اما وارد صفحه اول که میشم، با دهها نفر نویسنده و داشمند و محقق و تحلیلگر مواجه میشم که حرفاشون مزیّن شده به کلی اینفوگرافیک و چارت و اسلاید، حتی کسایی که روبان سبز شرمساری و کارجویی دور عکس پروفایلشون گره خورده هم طوری درخواست کار کردن که من اگه کارفرما بودم از استخدام نکردنشون شرمنده میشدم. به قدری در بیکاری موفق و سربلند هستند که انگار تمام کمپانیهای نیمکره شمالی، تباه و سیاه بختند که همچنین استعدادی رو هنوز جذب نکردن. اونوقت منِ کارمند دولت حاضرم واسه ساعت 30 هزار تومن از ناهارم بزنم و اضافه کار بمونم.
تنها جایی که باقی مونده احتمالا باید بهش پناه ببرم ویرگول هستش. اما باید با خودم شرط کنم. اگه رفتم ویرگول، آرزوی رشد و تعالی رو بسمل کنم. باید به خودم قول بدم نوشتنهام به امید اجابت نباشه.
قول بده بنویسی، تا حس نکنی کاری نکردی. قول بده بنویسی، و خودت مخاطب خودت باشی. قول بده تلاش کنی، و خودت تنها تماشاگر بازیهای خودت باشی. اگه سر این قولها بمونی، شاید لازم نباشه دوباره فرار کنی.
باریکلا.