وقتی خورشید رویت بر پیکر افسرده ام تابید، قلب یخ زده ام را زنده کرد و در وجود من خون گرمی جریان یافت که سال ها منجمد مانده بود.
تو در آسمان ها جای داشتی و من بر زمین منجمد...گویا آمده بودی تا مرا بیدار کنی.
در اوج جوانی احساس پیری می کردم و همه چیز را سرد و یخ زده می دیدم.
از خودم کابوسی وحشتناک به یاد داشتم که هرگز رهایم نمی کرد. با دیدن تو امید در دلم جوانه زد اما وقتی به تو دست یافتم که از همیشه دست نیافتنی تر بودی!