«پرندهای آبی در قلب من است
که میخواهد بیرون بزند
اما من سرسختم درمقابلش
میگویم: همانجا بمان
نمیگذارم هیچکس تو را ببیند
پرندهای آبی در قلب من است
که میخواهد بیرون بزند
اما من روی او ویسکی میریزم
و دود سیگار به خوردش میدهم
و روسپیان
و مشروبفروشان
و کارکنان داروخانه
هیچگاه نخواهند فهمید که او آنجاست
پرندهای آبی در قلب من است
که میخواهد بیرون بزند
اما من سرسختم در مقابلش
میگویم آرام بگیر
میخواهی خرابم کنی؟
میخواهی کار و زندگیام را
و فروش کتابهایم را در اروپا
خراب کنی؟
پرندهای آبی در قلب من است
که میخواهد بیرون بزند
اما من زرنگترم
فقط میگذارم گاهی شبها بیرون بیاید
شبها
وقتی همه به خواب رفتهاند
به او میگویم: میدانم که تو در قلب منی
پس اینقدر غمگین نباش
بعد او را میگذارم سر جایش
اندکی میخواند
چرا که هنوز کمی زنده است
و اینگونه باهم به خواب میرویم
با رازی که بین خودمان میماند
رازی آنقدر زیبا
که میتواند مردی را به گریه بیندازد
اما من گریه نمیکنم
تو چطور مَرد؟!»
(ترجمه از مبین اعرابی)
توضیح: شعر پرنده آبی از چارلز بوکوفسکی، پیامی مهم به ما میرساند: آنکه پشت این نقابها، هر مرد تا چه اندازه لطافت و مهربانی و احساس دارد که ناچار است بخاطر ساختارهای اجتماعی، آنرا نهان سازد. بوکوفسکی از طریق شعر، زوایای عمیق قلب مردان، که شکستنی و حساس است، را به نمایش میگذازد. اینها چیزی نیستند بخواهیم به سادگی به دیگران نشانش دهیم. مرد قصه ما مشروب مینوشد و سیگار میکشد تا این بخش را پنهان کند. اطرافیانش، متصدیان بار و زنانی که با او همخواب میشوند، هیچکس از پرنده آبی خبر ندارد؛ حال آنکه در آن پشت، پرنده چه تقلایی برای بیرون آمدن میکند. مرد قصه ما گاهی، وقتی همه در خوابند، این پرنده را بیرون میآورد، با او سخن میگوید، دلداریاش میدهد و سپس سرجایش میگذارد، ولی شاید وضعیت همه ما مشابه مرد قصه نباشد که هنوز از یاد نبرده پرندهای هم در قلب دارد. برای بسیاری از ما، این پرنده فراموش شده است، و حتی به یاد نداریم آخرین بار کِی تقلایش برای برون جستن را حس کردیم. با این حال همچنان پرنده آبی در قلب ماست ...