نگار میرحسینیان
نگار میرحسینیان
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

تابستان من

کلاس دومی بودم . آنقدر به مامان الا و التماس کردم تا بالاخره راضی شد در بازگشت مامان بزرگ به مشهد، مسافر کوچک همراهش باشم. این اولین سفر من بود بدون مادرم به خانه ی مادربزرگ و اولین سفر از دید خودم تنهای من. این بود که در روزهایی که سودای استقلال کم کم توی دماغم باد می انداخت و سرکش تر از قبل می شدم، گرفتن رضایت مامان برای این سفر و بستن ساک تک نفره ام، دستاورد بزرگی محسوب می شد.

تابستان قبل را سیاه پوش گذرانده بودیم. دایی جانم را در اوج جوانی از دست داده بودیم و مادرم هنوز سیاه تنش را درنیاورده بود. تولدم را هم توی رفت و امد به مشهد و تشییع و ترحیم و سیاه و خرما و عزا از یاد برده بودیم و من یک سال از دنیا طلبکار بودم.

این بود که دلم می خواست شروع دوباره ی این فصل نویدبخش روزهای بی مدرسه و خوابیدن های طولانی زیر باد کولر را جور دیگری ویژه برای خودم برگزار کنم.

بلیطها تهیه شد، چمدان ها بسته شد و من هرروز که به تاریخ سوار شدن به قطار و آغاز سفرم به خانه ی مامان بزرگ نزدیک تر می شدیم، برنامه ی تابستانی که توی ذهنم چیده بودم را بار دیگر مرور می کردم.

نشستن توی تراس و کتاب خواندن، توی کوچه با بچه محل های جدید دوست شدن، جمع کردن سنگ های داغ کف کوچه ی خانه ی مامان بزرگ که آن موقع هنوز آسفالت نداشت. اب بازی با دختزخاله و دختردایی هم سم و سالم که البته نبود دایی کوچیکه که موقع خشک شدن توی افتاب بیهوا تشت اب یخ را روی سرمان خالی می کرد، از لطف آن کم می کرد.

بابا ما را به ایستگاه راه اهن رساند. با مامان بزرگ سوار کوپه شدیم. از قطار سواری آن مسافرت بیشتر دلتنگی برای مامان و بابا را به یاد دارم. منی که سر رفتن به این سفر آن همه خودم را به آب و آتش زدم، حالا با دور شدن قطار از خانه ام، انگار نبود پناه امنی که چون همیشه بود، ندیده بودمش را تازه احساس می‌کردم.

مامان بزرگ که کلید انداخت توی درب خانه، گلی خانم قوقولی قوقوی بلندی سر داد و تاج قرمز آویزانش را با وقار تکان تکان داد.

گلی خانم و اصغر اقا دوتا جوجه رنگی ریزه میزه بودند که‌ دایی کوچیکه بهار سال قبل خریده بود. جوجه ی سبز اسمش شد اصغر آقا و آن یکی که سرخابی تندی رنگش زده بودند هم شد زن اصغر اقا ، گلی خانم.

این دوتا جوجه را دایی جان خیلی دوست داشت. علی رغم مخالفت مامان بزرگ خریده بودشان و غرهای مامان بزرگ را به جان می خرید و زفت و رفتشان می کرد. خاطرم هست قبل از مرگش، توی حیاط ، زیر افتاب توی تشت با شامپو می شستشان و بعد با سشوار خشکشان می کرد. جوجه های برگشته بخت هم پف کرده و ناچار، این سو و آنسو می دویدند و بساط ذوق و ادابازی کودکانه ی ما را فراهم می کردند.

بگذریم که گذشت و این دوتا جوجه بزرگ شدند و گلی خانم خروس شد و اصغر اقا مرغ.

بعد از مرگ دایی جان، مامان بزرگ دلش نیامد آنها را رد کند. و اسم ها هم بدون توجه به جنسیت حضرات، همانطور رویشان باقی ماند.

پا که توی حیاط خانه گذاشتیم و گلی خانم که به سمتم دوید، توقع داشتم، پشت بندش دایی جان هم سر و کله اش پیدا شود تا خروس بینوا را به زور توی تشت آب بنشاند و بشوردش.

طی آن چندروزی که در خانه ی مامان بزرگ سپری کردم، فهمیدم که چقدر دایی جان در «در چشم به هم زدنی سپری شدن تابستان» و خوشتر‌گذشتن روزهای ما نقش بسزایی داشته.

یادم هست هرسال با کیسه نایلون و گاز برای من بالون درست می کرد . ته کیسه را به قرقره نخ می‌بستیم و دوتایی آنقدر بالا میفرستادیمش که یا قرقره نخ تمام می‌کرد و‌یا چشممان از دنبال کردن کیسه در زمینه ی خورشید داغ ظهر تابستان، خسته می شد.

در آن سفر فهمیدم که چقدر نبود یک آدم می‌تواند بزرگ باشد، حتی اگر خودش کوچکترین عضو خانواده ای بوده باشد.

حال و هوای مامان بزرگ هم مثل هرسال نبود. کمحرف تر شده بود . بیشتر حلوا می پخت و عمده ی حرف زدن هایش هم با یاس کوچک کنج حیاط بود که بعد از فوت دایی کوچیکه، توی خاک نشانده بود.

این ها همه من را بیشتر دلتنگ خانه می‌کرد. این بود که روزی که تلفن کردند که زودتر خودتان را به تهران برسانید که حال عزیزجان خراب است، من خوشحال هم شدم.

عزیز، مامانِ بابا بود که می‌شد خواهر مامان بزرگ. درواقع دوتا مادربزرگ من خواهر بودند و پدر و مادرم دخترخاله و پسرخاله.

عزیز مدت ها بود که رنگ صورتش به زردی می‌ زد و هر بار می دیدیش از خاریدن زیاد دست و پایش شکایت داشت. موهای فرفری کوتاه داشت و چشم هایی که از دست دادن یکی از آن ها در کودکی، چیزی از مهربانی نگاهش کم نمی کرد.

کسی به من نگفته بود اوضاع بیماری عزیز چقدر جدی است.

به تهران که رسیدیم یکراست رفتیم خانه ی عزیز و اقاجان .عزیز توی بستر بیماری بود و جور عجیبی با من سلام و علیک کرد که انگار بار اول است من را دیده. که بعدها فهمیدم به خاطر وخامت حالش من را در آن لحظه ها خوب نمیشناخته.


خاطرم هست سنگی که دکترها طی عمل جراحی از کیسه صفرای عزیز بیرون کشیده بودند و‌بین بچه ها و‌نوه های عزیز دست به دست می شد را توی دستم گرفتم و فکر کردم چنین سنگی برای اینکه باعث شود عزیز خوبم، من را نشناسد زیادی سبک است.

فکر میکردم با بیرون آوردن این سنگ ، کم کم رنگ رو روی عزیز سفید می شود و شکایتش از خارش دست و پا، قطع.

این بود که دو سه روز بعد که تلفن خانه زنگ زد و مامان جیغ کشید و اشک های بابا را برای اولین بار دیدم، تازه فهمیدم دنیا پیچیده تر از آن است که خوب و بد اموراتش به دست یک سنگ بچرخد.

من تابستان های خیلی خوب زیادی توی زندگی ام داشته ام. در تابستان متولد شدم، در تابستان فارغ التحصیل شدم و در تابستان ازدواج کردم.

امروز اما به تابستان که فکر کردم، تلخی این دوتا تابستان ته نشین شده توی دلم، چربید به شیرینی تابستان های دیگر و شد جوهر قلمی که روی کاغذ چرخاندم.

به هر حال اما، باز هم زندگی های بیشتری از مرگ پیش روست و چه کسی می داند تابستان بعدی، برایمان چه کنار گذاشته است؟

.

پایان

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید