دیشب تا صبح تقریبا نخوابیدم .
دقیقتر بگویم، خواب شب تا صبحم تکه پاره هایی وصله پینه بود از چند پرده نمایش ترسناک.
اولی تعقیب شدن در پس کوچه های ناکجاآباد توسط یک ناشناس.
دومی جنگ، بمب ، انفجار ، ویرانی و آوارگی.
سومی که ضربه ی کاری ومهلک آخر بود ، سقوط هواپیمای بابا جلوی چشمهام.
از این آخری که بیدار شدم ، سرخی دم طلوع از پنجره پیدا بود. درجا به مامان (که عضو معمولا آنلاین خانواده است) پیام دادم که پرواز بابا به سلامت نشست؟ و تا جوابم را بدهد، همینطور توی دلم رخت میشستند.
دلم این روزها بی پناه مانده و غریب. حس تک درختی را دارد وسط یک عالم کویر ترک خورده. ریشه ها مانده اینور ترک ، تنه وشاخه ها یک ور دیگر. کویر هی خشک تر می شود، ترک ها عمیق تر و دل من چندپاره تر…