این عکس را با اولین دوربینی که برایم خریده بودند ازشان برداشتم. کلاس چهارم یا پنجم بودم. روی ایوان عمارت عالی قاپو، دم غروب. دکمه ی شاتر را فشار دادم و بابا و مامان سی و چند ساله ام در حالی که در آغوش همدیگر از ته دل میخندیدند رفتند توی قاب عکس خرسی روی قفسه ، که هدیه ی دایی حمید بود.
امروز که باقی مانده های اتاق قدیمم در خانه ی پدری را به دنبال یادگار کوچکی که کنج چمدانم جا بگیرد میگشتم،با دوربین موبایلم، این عکس را ازشان برداشتم.
۱۷-۱۸ سال بعد از آن غروب ، روی ایوان عمارت عالی قاپو،
دوباره توی چشم های جوان مامان و خط اخمی که بین دو ابرویش نداشت خیره شدم و روی لبخند از ته دل و موهای یکدست مشکی بابا بغضم گرفت.
عکس را گذاشتم همانجور بماند، توی قاب عکس خرسی ، روی قفسه ی کتاب ها، بین بیست و چندسال خاطره و یاد حرفی افتادم که ماهی به رضا گفت: « دیگه دیره برای خاطره ساختن، از این به بعد باید فقط خاطره بازی کرد…»
.