میخندی، شوری اشک ها را مزه میکنی، عطر تنش -که جامانده توی جان پیراهنی که از روی بند جمع میکنی- را بو میکشی، محو شدن دود دودکش خانه ی رو به رو ، توی سوز هوا را دنبال می کنی ، دوباره با عطر پلویی که دم انداخته ای ، اشک میریزی، باز میخندی ، گوش میدهی، با صدای زنی که توی گوشت میخواند هم آواز میشوی ، میرقصی و فکر میکنی ،
فکر میکنی که در آخر ، قدرت زندگی از همه چیز بیشتر است…