ام لیلا خس خس کنان بلند شد. همانطور که تلاش می کرد با یک دست به عصای موریانه خورده اش تکیه بدهد، با دست دیگر ، چین های پیراهن بلندش را صاف کرد و هن و هن کنان به سمت در رفت.
یک نفر داشت پاشنه ی در را از جا می کند.
-آمدُم، آمدُم! سر آوُردی؟
در را که باز کرد سلما خودش را توی حیاط انداخت. عبایش خاک و خلی شده بود. نفس نفس می زد. دانه های درشت عرق، گردی صورتش را طواف می کردند.
-ها خاله؟ چه شده عزیزُم؟
سلما خواست جواب بدهد که نفسش گرفت و به سرفه افتاد.
خودش را به شیر آب دور باغچه رساند. مشتی آب به دهان برد و باقی مانده ی خیسی کف دستش را به صورت کشید. به نخل سوخته ی گوشه ی باغچه تکیه داد و پهن زمین شد.
ام لیلا لنگ لنگان خودش را به او رساند و بنا کرد با پر شال، بالش زدن.
- خاله بُگو چی شده؟ جان به لبُم رساندی!
- سلما آب دهانش را قورت داد. نفس عمیقی گرفت. سر بالا آورد و توی چشم های ام لیلا که بی قرار نگاهش می کرد خیره شد. روی لب های ترک خورده اش لبخند بی رمقی پیدا شذ.
-خاله، های خاله! مُژدگانیم بده تا بُگُمت!
+مژدگانیت محفوظ، دِ بُگو دختر تا دقُم ندادی!
سلما پاکت چرک مرده ای از عبا بیرون آورد و به سمت ام لیلا گرفت.
-مژدگانی بده خاله، بالاخره لیلا نامه داده! لیلا!
ام لیلا مات برده پهن زمین شد. خیره ماند به سلما که اشک هایش دانه دانه خاک از صورتش می شست و کف زمین می افتاد. زانویش را که بی هوا به زق زق افتاده بود ، چنگ زد. بی اختیار دستش را برد سمت سلما. نامه را قاپید و شروع کرد به بوییدن و بوسیدن پاکت تا خورده و چروکیده. بعد انگار تازه شیرفهم شده باشد، باز نامه را گرفت سمت سلما.
- خو معطل چه هستی؟ من که خواندن نمی دانم!
سلما نامه را از بین انگشت های حنا گذاشته ی ام لیلا بیرون کشید. پاکت را باز کرد و کاغذ نامه را با خاک ته پاکت بیرون کشید.
همانطور که صدایش می لرزید شروع به خواندن کرد.
« به یومای نازنینُم سلام
از خود صحرای محشر برایت می نویسُم. از بین جان های سوخته و تن های نصفه نیمه ی جگر گوشه های مردم. عراقی ها دیروز سنگ تمام گذاشتند. بیمارستان جای سوزن انداختن ندارد. هر طرف را نگاه می کنی، یکی یا جان داده یا جانُش به لب رسیده. دل نازک شده ام یوما! هر رزمنده ای زیر دستُم تمام می کند، انگار دوباره محمد خودُم رفته باشد، دلُم آتش می گیرد.
تسبیحی که برایُم ساخته بودی به دستُم رسید، بوی تو را می دهد یوما! بوی آیه اُم، بوی خانه ی ویرانُم در خرمشهر ، بوی کاهگل ایوان را!»
ام لیلا با تای پیراهن ، شوره ی گوشه ی چشمش را پاک کرد و دماغش را بالا کشید.
-دخترُم، عزیزکُم!
نگاه سلما کرد که ساکت شده بود و پرسشگرانه نگاهش می کرد.
-بخوان خاله، بخوان.
«از روزی که به دستُم رسیده، می اندازُمش دور گردنُم. انگار تو را، دعای تو را همه جا با خودُم دارمُ. دیروز اعزام شدیم کمک زخمی هایروستایی نزدیک مرز که عراقی ها آتشش کشیده بودند. پا روی مین گذاشتم، عمل نکرد.»
ام لیلا چنگ به صورتش انداخت. فریاد خفه ای توی گلویش شکست و به سرفه افتاد.
سلما لیوان آب لب پاشویه را پر کرد و به سمتش گرفت.
-خاله طوریش نی، طوریش شده بود که نامه نمی داد،.. زبانُم لال!
و این زبانم لال آخر را با مکث و بعد از دیدن نگاه سرزنش بار ام لیلا اضافه کرد.
گلو صاف کرد و ادامه داد:
«عمل نکرد، کار تو بود یوما! کار تسبیح تو، کار دعای پشت شرف شمس توی تسبیح.»
ام لیلا با ذوق دوید توی حرف سلما.
-دادُم خود آشیخ اسماعیل ، دعای پشتِ سنگِ نوشت
با دیدن سلما که کلافه نگاهش می کرد، دست روی دهان گذاشت.
- آاااه، بفرما! صمم بک!
سلما که خنده اش گرفته بود، چشم از پیرزن گرفت و دوباره مشغول خواندن شد.
«یوما خیلی دلتنگتانُم. دلُم پر می کشد برای بوی تن آیه اُم. واکسنش را که زدید تب نکرد بچه م؟
اوضاع اینجا خیلی خراب است. نمی دانم کی بتوانم مرخصی بیایم. نامه هایت را که می خوانم، دلم روشن می شود. برایم بیشتر نامه بفرست. از خودت بگو، از بچه ام، از سلما. سلامش برسان، بگو عمری اگر باشد، جبران می کنم خوبی هایش را.
مراقب خودت و جگر گوشه ام باش یومای خوبم.
دختر تو، لیلا
۲۳/۱۲/۱۳۶۳ »
سلما سر بالا آورد و توی چشم های ام لیلا که عین پلوی شفته وا رفته بود نگاه کرد.
- ای که مال ۲ ماه پیشه خاله؟
قطره اشکی که ناغافل روی گونه اش سُریده بود را با پشت دست پاک کرد. زانو ها را بغل گرفت و سرش را توی حلقه ی دستهایش قایم کرد.
ام لیلا هیچ نگفت. دستش را روی زانو، تکیه کاه سر کرد و چشم ها را بست.
صدای خش خش برگ های نخل که باد داغ بوشهر تویش می پیچید، بلند شده بود. بوی ته گرفتن قلیه ماهی روی گاز، دماغ را می سوزاند.
صدای گریه ی نوزاد که بلند شد، ام لیلا به تکاپو افتاد. به عصا تکیه کرد و از جا بلند شد. کشان کشاندخود را به سلما رساند. دست روی شانه اش گذاشت. سلما سر بلند کرد. ام لیلا خالکوبی بین دو ابرویش را بوسید، دستش را زیر آب شیر تر کرد و به صورت سلما کشید.
-پاشو خاله، ای طور زانوی غم بغل نگیر. خدا بزرگه. پاشو، ای طفل معصوم هلاک شد از گشنگی. برو شیرش بده، بیا ببین چه قلیه ماهی ای بار گذاشتُم. ای بوش ِ نیگا نکن، انگشتاتم می خوری. و با دیدن لبخند بی جانی که روی لب سلما پیدا شده بود، غش غش خندید.
-ناهار که پیشُم می مانی؟ پسرتِ شیر دادی؟
سلما که انگار از خنده های ام لیلا جانی دوباره گرفته بود، از جا بلند شد و خاک لباسش را تکاند.
-شیرش دادُم، سپردُمش به نجمه. خانه غذا هست ولی قلیه ی خاله رو میشه مگه نخورد؟
و با شدت گرفتن صدای گریه، به سمت خانه دوید.
شب از نیمه گذشته بود. قرص کامل ماه، وسط آسمان می درخشید. کولر جان می کند و باد گرمش به تیره ی پشت ام لیلا می خورد که توی درگاه در نشسته بود. سرش را به چارچوب در تکیه داده بود. آیه را روی زانو گرفته بود و تاب می داد. چشم های دخترک خمار خواب بود. گهگاه صدای جیرجیرکی سکوت شب را می شکست و چرت پیرزن زا پاره می کرد.
خرو پف ام لیلا تازه بلند شده بود که یک نفر در را کوبید.
ام لیلا از جا پرید. آیه را که بیدار شده بود و نحسی می کرد، به سینه چسباند ودست به زانو خود را تا در حیاط کشاند؟
-کی هستی؟
کسی جواب نداد.
- می گُمت کی هستی ای وقت شب؟
از پشت در انگار صدای ناله ی زنی به گوشش خورد.
بسم الله گویان در را باز کرد.
هیکل چهار شانه ی مردی توی حیاط پرید. ام لیلا خواست فریاد بکشد که مرد با دست روی دهانش را گرفت و مانعش شد.
یک قدم به پیرزن نزدیک شد. نور ماه روی صورت و لباسش افتاد. سرباز عراقی بود.
خنده ی کریهی تحویل ام لیلا داد، اسلحه اش زا به سمت ام لیلا گرفت و دست دیگرش را به نشانه ی سکوت روی لب گذاشت. از توبره ی روی شانه اش، خون می چکید.
عراقی دست توی توبره کرد و چیزی را در تاریکی به سمت ام لیلا گرفت، ام لیلا خودش را عقب کشید. عراقی باز یک قدم جلو آمد و نور، سری که پنجه های زمختش را توی موهایش فرو برده بود، روشن کرد.
ام لیلا جیغ زد. عراقی ماشه را چکاند.
ام لیلا از خواب پرید. صدای نوزاد که از ته دل جیغ می کشید، توی سکوت شب می پیچید. لرزش گرفته بود. لباس هایش خیس به تنش چسبیده بود. دهانش مزه ی زهرمار می داد. آیه را تکان تکان داد. بچه بلندتر گریه کرد. بلند شد. کشان کشان خود را به آشپزخانه رساند .شیشه ی شیر سلما را از یخچال بیرون آورد و به سمت دهان نوزاد برد. آیه با ولع پلاستیک سر شیشه را به دهان گرفت و شروع به مکیدن کرد.
ام لیلا همانجا روی زمین ولو شد. پشتش را به دیوارتکیه داد. انگار یک نفر روی سینه اش نشسته باشد، حال خفگی داشت. چشم های وق زده ی عراقی و خونی که از گردن جگر گوشه اش می چکید، از جلوی چشم هایش کنارنمی رفت.
لب های خشکیده اش را بر ملاج نرم آیه که شیرمست شده بود گذاشت. چشم ها را بست و بو کشید. بعد سرش را به گوش نوزاد برد و بنا کرد به آرام آرام لالایی خواندن…
ام لیلا کهنه ی زرد توی تشت را چنگی زد و سرش را رو به سلما که یک ربعی بود وسط حیا ط ایستاده بود و این پا و آن پا می کرد بالا آورد.
- زبانُت گربه خورده؟ خو چته دختر؟
- سلما با پشت دست عرق پیشانی اش را پاک کرد. به سمت ام لیلا آمد و دستش را از تشت بیرون کشید.
- -میگُمت یِی دقه بیا با من. بیا ای جا بشین، ببین چی می گُمت خاله.
- ام لیلا غر غر کنان بلند شد. دست های نمدارش را به پیراهن کشید. لب ایوان کنار سلما نشست و چشم های درشت سبز رنگش را به خالکوبی روی چانه ی سلما دوخت.
سلما آب دهانش را قورت داد.
- دل نگرون لیلا بودم که یکی دوماهه درست و حسابی ازش خبری نی. از اوروز که نامه ش ِ برات خواندُم، دلُم قرار نگرفت. آشنای مختارمان، تو خوزستان راننده امبولانسه. دیرو، بعد ۶ ماه آمد مرخصی. با مختار دیدنش رفتیم. سراغ لیلا رو ازش گرفتم.
- سلما مکث کرد و بغض توی گلویش را بلعید. صدایش می لرزید.
- گفت چند هفته پیش لیلا و یکی از دکترای بیمارستان رفتن پی جمع و جور کردن و دوا درمون زخمی های منطقه ای که عراقی ها قلع و قمعشون کِرده بودن. راه بسته بوده، امبولانس از یه جایی جلوتر نمیشده بره.
ام لیلا دست برد به یقه ی پیراهنش که خیس شده بود و کلافه از تن جدایش کرد.
سلما که اشکش راه افتاده بود، دست پینه بسته ی ام لیلا را توی دست گرفت.
راننده آمبولانس هرچی صبر می کنه ، از لیلا و دکتر خبری نمیشه. پیاده می شه که سر و گوش آب بده.به خاکریز که می رسه، عراقی ها رو میبینه که، … که…
گریه امان سلما را برید و به هق هق افتاد. ضجه زنان دست از زیر عبا بیرون آورد و مشتش را رو به ام لیلا باز کرد.
ام لیلا با دو دست به فرق سرش کوبید. چنگ به سینه اش زد و بی حال روی ایوان افتاد.
زیر خاک و خون خشکیده بر تسبیح، برق زرد شرف شمس، می درخشید….
پایان-