با صدای بلندی از خواب بیدار می شوم. هاج و واج توی تخت می نشینم و صفحه ی موبایلم را روشن میکنم. ساعت ۲:۳۰ صبح است. صدای برخورد میلگرد با اسفالت، بار دیگر مرا از جا می پراند. چراغ کنار تخت را روشن می کنم. از جا بلند می شوم و زیر لب، پیمانکار و کارگر و همه س دست اندرکاران ساخت و ساز ساختمان بغلی را لعنت می کنم. کنار آینه مکث می کنم. سفیدی چشم هایم را خون گرفته. به زبری ته ریش هایم دست می کشم. موبایل را بر می دارم. شماره می گیرم و گوشی را به صورتم می چسبانم.
-الو ۱۱۰؟
- بفرمایید
- آقا این ساختمون کناری ما ساخت و ساز دارن، هی هرشب هرشب تخلیه ی بار، هر شب هر شب سر و صدا. باز اگر شب تعطیلی بود، یه چیزی، اما اینا…
افسرِ آن سوی خط، با بی حوصلگی توی حرفم می دود.
- آدرس، یک تلفن و اسمتون رو بفرمایید.
اطلاعات را می دهم و گوشی را قطع میکنم.
سر و صورت گربه را که بیدار شده و بی وقفه خودش را به پاهایم می کشد، نوازش میکنم.
- تو رو هم بدخواب کردن؟
ناله ی کشداری تحویلم می دهد و شروع به خر خر می کند.
در بالکن را باز می کنم و روی زمین می نشینم. سیگاری آتش می زنم . سرم را به دیوار کنار بالکن تکیه می دهم و دود، این دود آرامشبخش را توی ریه هایم فرومیکشم.
گربه روی پاهایم جا خوش میکند. ناخشنود هوا را بو می کشد. پشتش را به من می کند و می خوابد. آتش سیگار را با دیوار سیمانی بالکن خاموش می کنم. نسیم خنک بهار، توی صورتم می خورد. پلک هایم کم کم سنگین می شوند. صدای بلندی، دوباره مرا از جا می پراند. این یکی از راهروی مجتمع می آید. از بیرون در ورودی اپارتمان. بلند می شوم و گربه را که باز ناله میکند کنار میزنم. از چشمی در، بیرون را نگاه میکنم.
سایه ی مبهم هیکلی، جلوی واحد رو به رو در تکاپوست. در را باز میکنم. در ِ واحد رو به رو چهارطاق باز است. مرد چاق و کوتاهی جلوی واحد رو به رو ایستاده و تقلا می کند تا دل و روده ی بیرون زده ی جعبه ای که روی زمین افتاده را جمع کند.
من را که می بیند از جا می پرد. دستپاچه جعبه را که چیزی از آن بیرون زده توی کوله اش می چپاند. در مسیر حرکت دستش، برق طلایی رنگی به چشمم می خورد. به اون زل می زنم. سعی میکنم به یاد آورم که آیا آن ابروهای پرپشت و چشم های لوچ که از بالای ماسک به من زل زده اند را قبلا دیده ام؟
- سلام، شب بخیر. می بخشید سر و صدا بیدارتون کرد.
- خواهش می کنم. شما رو قبلا دیده بودم؟
- از بستگان آقای رضایی هستم. بیمارستان بستری شدن. یک سری وسایل از منزل نیاز داشتن، اومدم ببرم.
اسم همسایه ام را که از زبانش می شنوم خیالم کمی راحت می شود.
دستپاچه ،بینی اش را از روی ماسک می خاراند. توجهم به دست هایش جلب می شود. یک جفت دستکش ضخیم بافتنی پوشیده. به صورتم دست می کشم. سعی میکنم اطلاعات جدید را با مغز خوابالودم پردازش کنم. دستکش بافتنی وسط اردیبهشت؟!
نگاه خیره ام را که به دست هایش می بیند، سر تکان می دهد.
-من متاسفانه آلرژی بهاره دارم. بدون ماسک و دستکش دووم نمیارم. یکی دوبار هم کارم به بستری کشیده.
به نظرم انگار یک جای کار ایراد دارد. دهانم را باز میکنم تا پاسخ بدهم، اما نور قرمز رنگ چرخانی که از قاب پنجره روی دیوار می افتد توجهم را جلب می کند. حتما ماشین پلیس است. رو به آشنای رضایی سر تکان می دهم.
- شب شما بخیر
بی آنکه منتظر پاسخش بمانم در را می بندم و به سمت پنجره می روم.
تای پرده را کمی کنار می زنم. ماشین پلیس دارد کنار ساختمان پارک می کند. پرده را رها می کنم. زیر پتو می خزم و سعی می کنم بار دیگر به خواب روم.
روی سن ایستاده ام. جمعیت با حرارت برایم دست می زنند. جناب سرهنگ به سمتم می آید. ستاره های درجه ی سروانی توی دستش برق می زنند. درجه های من! دستش را به سمت رودوشی هایم بالا می آورد تا درجه جدیدم را اعطا کند. دست هایش به شانه هایم می رسد. و بعد شانه هایم تکان شدیدی می خورد. سعی میکنم روی درجه ها تمرکز کنم. تکان ها اما ادامه دارند.
- رسول، پاشو، پاشو داداش! ماموریت داریم.
غلط می زنم. گیج و منگ توی رختخواب می نشینم و توی صورت مزاحم زل می زنم. مرگ خوابم. چشم های تارم سرتاپای همکارم را بررسی می کند و روی پلاک سینه اش ثابت می ماند. «ستوان یکم، احمد آقابیگی»
دلم می خواهد مشتی وسط صورت نکره ی ستوان یکم احمد آقابیگی بکوبم. در عوض، چشم های خسته ام را می مالم و با بی حوصلگی توی صورت نکبتش زل می زنم.
- ساعت چنده؟
- ۲:۳۰ صبح.
زیرلب فحش می دهم و از جا بلند می شوم. لباس می پوشم. اسلحه ام را به کمر می بندم. جلوی آینه می ایستم. توی موهای آشفته ام دست می کشم و نگاهم به پلاک روی سینه ام ثابت می ماند. «ستوان یکم رسول صادقی»
فحش دیگری می دهم و از اتاق استراحت خارج می شوم.
ستوان یکم احمد اقابیگی با آن پاهای دراز و هیکل بدقواره ، خود را به من می رساند و باز موی دماغم می شود.
-رسول، شکایتیه، سر و صدای ساختمون.
فحش میدهم.
- نمیتونن صبر کنن تا صبح؟پدرسگای دائم الشاکی! من برم صاحاب ساختمونو خفت کنم؟ چی بگم؟ اصا کار ماست مگه؟ اینا کار شهرداریه که میندازن به ما!
احمد که معلوم نیست این ساعت از شب چرا اینقدر ذوق دارد، روی شانه ام می زند.
- سخت نگیر داداش.
- انقدر داداش داداش نکن! صدبار گفتم توی محیط کار، من ستوان صادقیم، تو ستوان اقابیگی. بچه محل بودیم و همسایه بودیم و آقام با آقات رفاقت داشتن و این حرفا برای توی پاسگاه نیست.
احمد لب ورمیچیند و هیچ نمی گوید. پشت رُل ماشین اداره می نشیند و با غضب آینه ی جلو را تنظیم می کند. حرکت می کنیم. توی خیابان پرنده پر نمی زند. سگ را بزنی این ساعت از شب از خانه بیرون نمی آید. احمد توی کوچه می پیچد.
-نور آژیر رو روشن کن. بدون صداش.
با بدخلقی دکمه را می زند و نور قرمز، ساختمان رو به رو را روشن می کند.
کارگری که کمی با فاصله جلوی ساختمان ایستاده و کشیک می دهد، ما را می بیند. به سمت ساختمان می دود.
- خوبه. همینجا کنار دیوار پارک کن.
احمد فرمانبردارانه فرمان را می چرخاند و ماشین سینه به سینه ی دیوار از حرکت می ایستد.
- نون نخوردی مگه پسر؟ دِ بگیر دیگه سر اون میلگرد بی صاحابو!
صدای دورگه و خوابالودم به گوشم غریب می آید. گلویم را صاف می کنم.
- تو یه نفر، تو یه نفر، تنهایی آخر سر، منو دق میدی! دِ بدو یه گوشه ی کارو بگیر، نصف شبه! اینجوری شل شل بخواید کار کنید تا صبح باید وایستیم بار خالی کنیم. بجنبید دیگه!
و کیف می کنم از دیدن ککی که به تنبان کارگرها می اندازم. هاج وواج توی هم می دوند و به سمت کامیون بار یورش می برند.
دماغم را بالا می کشم. خودم را یک قدم به آتش توی پیت حلبی نزدیک می کنم. یکی از کارگرها دراز به دراز کنار آتش ولو شده و خر و پف می کند.
با جلوی کفش ضربه ای به کت نیمدارش می زنم.
-مگه من با شماها نیستم؟ گرفتی خوابیدی؟
از جا می پرد و جای ضربه ام را روی شانه اش مالش می دهد.
- آقا مهندس، جان درد دارم. حالم خوش نیست.
- لابد همین الانم جانت درد گرفته. پاشو جمع کن خودتو برو یه دستی از برادرات بگیر. جان درد دارم! جان درد دارم!
دور شدن شتاب زده ی کارگر را تماشا می کنم.
- کارگر افغانیم کارگرای قدیم!
با آتشِ توی پیت، سیگارم را روشن می کنم. یک نفر از کارگرها آفتابه به دست به سمت مستراح گوشه ی حیاط می رود.
-هوی! با توام!
خشکش می زند. به سمت من برمی گردد.
- تا بار رو خالی نکردید، دست به آب ممنوع! بدو تا اون روی سگم بالا نیومده.
افتابه را رها می کند و به سمت کامیون می دود.
قاه قاه می خندم. با آتش سیگار اول، دومی را روشن می کنم.
آن یکی که کنار پیت دراز کشیده بود، دوباره به سمتم می آید.
-آقا مهندس! آقا مهندس!
- زهر مار! مگه نگفتم برو سر کار؟ اینجایی که باز.
- آقا پلیس آمده. سر کوچه ماشینشانِ دیدم.
فحش می دهم و سیگارم را روی زمین له می کنم.
- لعنت به این همسایه ها، لعنت به این مردم کم صبر نازک نارنجی.
حساب پلیس خبر کردنشان از دستم در رفته. دق و دلی ام را سر کارگر خالی می کنم.
- بیا! انقد شل شل کردید، زنگ زدن پلیس! خواب به خواب بشید همه تون که دو دقه طاقت ندارید.
کارگر را هل می دهم و به سمت ورودی ساختمان می روم. پیراهنم را مرتب می کنم و گرد و خاک کتم را می تکانم.
مامورها دونفر هستند. یکی دراز و بدقواره با صورتی که به طرز عجیبی بدترکیب و کج و کوله است. دیگری که جلو راه می رود، به این یکی دستور می دهد. قدمتوسط، چهارشانه، با ریش سیاه. پیداست این یکی همه کاره است. از دور پلاک روی سینه اش را می خوانم. «ستوان یکم رسول صادقی» به او نزدیک می شوم. لبخند میزنم و دستم را جلو می برم.
-سلام جناب سروان. خسته نباشید.
لبخند محوی روی لبش می نشیند. پیداست ارتقای درجه ی لفظی که به او داده ام به مذاقش خوش امده. لبخند با همان سرعتی که امده محو می شود. دستی که به سمتش دراز کرده ام را ندید می گیرد. یک قدم جلو می آید.
- شما اینجا مسئولید؟
- بله مهندس ناظرم، در خدمتتونم.
- شکایتی داشتید از همسایه ها. بابت سر و صدای زیاد. مجبورم پرونده تشکیل بدم براتون.
- جناب سروان، خودتون قانون حمل و نقل ماشینای سنگین رو می دونید، قبل از ساعت ۱۲ بار بیارن، توی جاده توقیفشون می کنن.
- به هر حال من مجبورم گزارش بدم.
سه چهار عدد تراول صدتومانی از جیب شلوارم بیرون می کشم و همانطور که وانمود می کنم می خواهم آنها را توی جیب کتم جا بدهم. لبخند می زنم.
- حالا کنار میایم با هم جناب سروان.
نگاهی به تراول ها می اندازد و نگاه دیگری به افسر دوم که با فاصله از ما ایستاده ، دارد از یکی از کارگرها چیزی می پرسد و کارگر مستراح گوشه ی حیاط را نشانش می دهد.
سرش را دوباره به سمتم می چرخاند. وقیحانه دستی که پس کشیده بود را دراز می کند. همانطور که تراول ها را توی جیب روی سینه اش می چپاند، پوزخندی می زند.
- این بار رو ندید می گیرم ، دیگه تکرار نشه.
- به روی چشم جناب سروان. خیال شما راحت.
لبخند می زنم و در دل به چشم و دل گشنه و ریخت و قیافه ی نحسش فحش می دهم.
- اگر اجازه بفرمایید تا خروجی ساختمان بدرقه تون کنم.
سر تکان می دهد. راهش را به سمت خروجی کج می کند که ناگهان سر و صدایی از خانه بغلی بلند می شود و بعد هم صدای پارس سگ.
به سمت خروجی ساختمان می دود.
جنازه را بغل می کنم و به سمت حمام می کشم. پیرمرد به طرز مسخره ای سبک است. او را توی وان می گذارم. سعی میکنم اثر جوهر استامپ روی انگشتش را توی آب وان پاک کنم.
بسته های خالی قرص را توی اب و پایین وان روی زمین می اندازم.
یک قدم عقب می روم و صحنه ی مرگ بی نقصی که طراحی کرده ام را تماشا می کنم. جعبه ی طلاها و سندها را از جلوی در برمیدارم و توی کیفم میچپانم. چند دقیقه توی صورت پیرمرد زل می زنم. فاتحه می خوانم. کمی به او نزدیک می شوم. طاسی سرش را می بوسم. بغض گلویم را می گیرد.
- خودت خواستی حاجی.خودت کردی. پیری وکوری و کلفتیت با مادر ما بود، سر تقسیم ارث که شد، ننه مون شد زن صیغه ای، مام شدیم بچه ی صیغه زاده.
با پشت دستکشم اشکم را پاک می کنم.
-خودت خواستی اقاجون. این حق منه. حق مادر بدبختمه. رواست تو این سر شهر کیف و حال کنی، مادر من اون ته شهر تو اون خونه ی نم زده، موهاش رنگ دندوناش شه؟
پشتم را به او می کنم. کوله را روی دوشم می اندازم و از اپارتمان خارج می شوم.
بند کوله به دستگیره ی در می گیرد و جعبه ی طلاها پخش زمین می شود. شیطان را لعنت می کنم. خم می شوم تا افتضاح بار امده را جمع کنم. نگاه خیره ی کسی را پشت گردنم حس می کنم. سرم را بالا می اورم و خشکم می زند. مرد جوانی، نیمه خواب، نیمه بیدار، توی چارچوب در واحد روبه رو ایستاده و به من زل زده است.
سلام می کنم. خودم را اشنای حاجی معرفی می کنم. هرطور هست دست به سرش می کنم. در اپارتمان را می بندم. ماسک را روی صورتم سفت می کنم و سوار اسانسور می شوم.
نگهبان هفت پادشاه را خواب می بیند. به جز کیوسک نگهبانی، همه جا تاریک است.پاورچین پاورچین از کنار کیوسک رد می شوم. پایم به چیزی می گیرد و با سر و صدای بلندی پخش زمین می شوم. به عقب نگاه می کنم تا مانع را ببینم. سگ است! سگ سیاه بزرگی که نمی دانم از کدام قبرستان پیدایش شده. چشم هایش را باز می کند. چندثانیه به من زل می زند و بعد بنا می کند به پارس کردن. کوله را چنگ می زنم و به سمت ورودی می دوم. داد و بیداد نگهبان را که حالا بیدار شده پشت سرم می شنوم.
-دزد!دزد! بگیریدش.
لاکردار عجب حنجره ای هم دارد! سگ نزدیک شده، دارد به من می رسد که در را باز می کنم و خودم را توی کوچه پرت می کنم.
لعنت به این شانس! کامیون و این همه کارگر از کجا پیدا شدند؟ صورتم را با دست می پوشانم و به سمت ماشین می دوم. سگ مدام پارس می کند. چند قدم بیشتر تا ماشین فاصله ندارم.
- ایست! پلیس! بی حرکت!
درجا خشکم می زند. نزدیک شدن سگ را حس می کنم. بی هوا روی من می پرد و پاچه ام را به دندان می گیرد. روی زمین می افتم. سرم به چیز سختی می خورد. همه جا سیاه می شود.
دوباره از خواب می پرم. باورم نمی شود! صفحه گوشی ام ساعت ۳ صبح را نشان می دهد. این بار، صدای سگ است. به پنجره نزدیک می شوم. کوچه را وارسی می کنم. یک نفر روی زمین افتاده و سگ مجتمع، پاچه اش را به دهان گرفته. چشم هایم را ریز میکنم. دستکش بافتنی دارد. مردک همان اشنای رضایی است. افسر پلیس، اسلحه به دست به او نزدیک می شود. روی لباس راحتی ام ژاکتی می پوشم و از اپارتمان بیرون می زنم.
رسول به مرد روی زمین نزدیک می شود. بیهوش شده یا خودش را به موش مردگی زده، نمی داند. با کف پوتین چند ضربه به پهلوهایش می زند. تکان نمی خورد. به نگهبان که گوشه ای ایستاده و صحنه را تماشا می کند، تشر می زند.
- بیا این سگتو جمع کن، جویید پر و پاچه ی اینو.
خم می شود تا به دست های دزد دستبند بزند. تازه رد خونی که از کنار سرش راه افتاده را می بیند.
-ستوان اقا بیگی! زنگ بزن یه امبولانس بیاد.
به سمت مهندس ناظر و کارگرها که دورشان جمع شده اند و حلقه را تنگ تر می کنند تا راحت تر سرک بکشند، می چرخد.
- جمع کنید برید سر کارتون! کسی نزدیک نشه.
جمعیت پراکنده می شود. رسول بی سیم به دهان می برد و گزارش می دهد.
- به نظر میاد سارق آسیب جدی دیده. منتظر آمبولانس هستیم. جهت اعزام سارق با امبولانس درخواست نیروی کمکی دارم.
نگهبان را با اشاره ی دست فرامی خواند.
مشغول بازپرسی از نگهبان است که مرد جوانی به آنها نزدیک می شود. ژاکت تیره ای روی پیژامه و شلوار روشنش پوشیده.
- آقا لطفا نزدیک نشید.
- من این اقا رو دیدم، داشت از واحد رو به رویی ما بیرون میومد.
رسول که توجهش جلب شده،احمد را صدا می زند.
- ستوان اقابیگی
احمد دوان دوان نزدیک می شود.
- باقی اظهارات نگهبان مجتمع رو ثبت کنید.
خودش برگه گزارش دیگری از پوشه بیرون می اورد و اظهارات مرد جوان را ثبت می کند. امضا و اثر انگشت نهایی را می گیرد و تمام.
روی دزد خم می شود. دستبند را از یکی از دست ها باز می کند و به لوله ی گاز کنار ساختمان قفل می کند.
آمبولانس از ته خیابان توی کوچه می پیچد.
بلند می شود. چیزی را زیر کفشش حس می کند. پایش را بلند می کند. تراول های صدتومانی، زیر کفشش مچاله شده است….
پایان