غروب داغ یه تابستون ناخونده س، وسط اردیبهشت!
نور کم جون خورشید با منقل و پایه و ظرفِ مایه ی کتلت، سایه های محوی میسازه.
اینور و اونور میدوه و به پسرای کمکیش راه و چاه سوار کردن منقل و پیچیدن نون دور کتلتا رو یاد میده.
خوشمزه ترین کتلتای دنیا رو درست میکنه!
یه طعمی داره شبیه فلفل سیاه تازه سابیده شده که با یه جور بوی دود قاطی شده. یه طعمی که باعث میشه غذاش فرق کنه برای من ،با هر چی که به اسم کتلت تا حالا خوردم.
لقمه ی نون لواش و کتلتم رو گاز میزنم. چشمامو میبندم و پرت میشم توی حیاط خونه ی قدیمی عزیز و آقاجون ، قبل از اینکه بازسازی، ریختشو قناس و امروزی کنه.
اونجا که تمام بچه های فامیل یا ازم بزرگتر بودن و بازیم نمیدادن یا هنوز نوزاد بودن و همبازی نمیدونستن چیه.
اون روزا عزیز بهترین دوستم بود. توی باغچه، سه پایه ی آهنیِ شلنگ مال من بود برای درآوردن فش و فشِ شیر آب و آب بازی. خیلی کوچیک بودم ولی کف موزاییکیِ بالکن آب و جارو کرده رو یادمه، نرده های سفید ایوون رو، بوی گل محمدی که اون گوشه پهن کرده بودن تا خشک بشه. دستای عزیز رو یادمه که مهربون ترین دستای دنیا بود، موهای ریز فرفریش ( که من تاب الان موهام رو ازش دارم). و بوی آبگوشتِ به قول خودش «صلّ اعلی!»
داد میزنه: «دوغ محلی؟» و من باز برمیگردم کنار بساط منقل و دود و کباب.
یه چیزی خودش رو میکشه به پام. پایین رو نگاه میکنم که یه جفت چشم کهربایی وسط یه صورت مشکی زل زده به لقمه ی دستم. یه تیکه از کتلتم رو میذارم جلوش، سبیلای سفیدش رو تاب میده و با اشتها کتلت رو میجوه. برق چشماش وسط تاریکی صورتش ، من رو برمیگردونه تو حیاط خونه ی قدیم آقاجون این ها .
با عزیز از پله های زیرزمین میریم پایین. گربه سیاهه از ترسش میدوه میره. بچه هاش اون گوشه از توی کارتن ریز ریز میو میکنن و من غنج میره دلم از دیدنشون.
فکر میکنم حتما ژن گربه دوستیمو از عزیز به ارث بردم.
گربه باز خودشو میکشه به پام. باقی لقمه م رو میذارم جلوش و زل میزنم به چل چراغ بالای سرم که حالا روشن شده و نورش میپاشه تو دل تاریکی آسمون.
چشمامو میبندم، بوی چمن و کباب و آتیش رو حفظ میکنم، صدای جز جز چربی گوشت که میچیکه روی آتیش، میوی گربه، بوق ماشینا و نسیم اول شب رو.
میرن توی آرشیو بهترین خاطره هام، تا بلکه جایی، بویی، طعمی، صدایی، من رو پرت کنه توی این گوشه ی دنج شهری که دوستش دارم. جایی که بهترین کتلتای دنیا رو خوردم...