ویرگول
ورودثبت نام
ترانه
ترانه
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

طوفان/لحظه ای که "دیگر کشش نداری"

عکس از اینترنت برداشته شده
عکس از اینترنت برداشته شده


قسمت دوم/طوفان

(اگر قسمت اول را نخواندید،پیشنهاد میشود در همین ابتدا به آن رجوع کنید)

وقتی در قسمت قبل نوشتم که شروع روان درمانی برایم شبیه دیدن ابرهای گرفته در آسمان بود،لحظه شماری میکردم که برسم به این قسمت و توصیف واضحات بکنم."طوفان"...اینجا لحظه ایست که متوجه میشوی با اسکرول کردن اینستاگرام و رقصیدن میانه یک جمع شلوغ و خوابیدن،درد ات تمام نمیشود.اینجا دیگر واقعا گاهی زندگی ات مختل میشود.روز هایی هستند که دائما زیر پتو میگذرند.البته نه اینکه همه ی آدم ها اپیزود هایی را از این تلاش برای زنده ماندن (survive mood) نداشته باشند ها،نه!به طولانی بودنش بستگی دارد.

نوشته بودم که گاهی میانه های متروی قلهک در شلوغ ترین ساعات عصر مکثی میکردم،بار سنگین درون دلم را حس میکردم و دوباره ادامه راه را میرفتم.تا قبل از "طوفان"،بار سنگین فقط مثل یک مهمان ناخوانده،می آید،سری به شما می زند و می رود.معمولا اگر بتواند یک شرم عمیق،یک سرزنش درست و حسابی یا یک غم پربار به شما بدهد،راضی میشود.اما دراین حالت،مهمان یکی دو روزه نیست و همین اش هم خطرناک است.گاهی آنقدر طولانی میشود که فراموش می کنی قبل از این مهمان،چه میخوردی و چه می دیدی و چه گوش میدادی.روند روان درمانی،خصوصا در میانه های سال اول،به شدت طوفانی میشود.چرا که خاطرات دانه دانه باز میشوند،تمام سرزنش ها،غم ها و خشم ها بیرون می ریزد و گره های سالهای گذشته نمایان میشود.روان درمانی هرگز یک پروسه آرام و بی دردسر نیست.بیشتر شبیه یک زایمان است.اندازه سی و دوتا استخوان شکاندن درد میکشی و بعد خلاص.

در قسمت هایی از زندگی،ما در ذهن مان با حال بدی که به ما هجوم آورده یکی میشویم(سرکشی عامدانه ای به خرج می دهم تا به جای حال بد از "افسردگی" استفاده نکنم.بعدا مینویسم چرا).لااقل در ذهن.کم کم قبول میکنیم که توانی برای مقابله با او برایمان باقی نمانده و بگذار همین باشم که هستم.مثل جانوری که دیگر انگل روی بدنش را خودی محسوب میکند.اینجاست که روانشناس،با یک شناخت و پس زمینه از شما و سالها تجربه از دیگران(چرا که ما آدم ها زیادی به هم شبیه ایم) وارد میشود.شما را از آن انگل،برای چهل پنجاه دقیقه ای جدا می کند و یکی یکی شان را نشانتان می دهد.ببین ناکامی را!آن یکی عقده کودکی را!تروما ها را،زخم ها را غم ها را!یا به قول آن روانشناس معروف "آدمیزاد تنها زمانی میتواند شفا پیدا کند که به الگو های درونی اش از دید یک شخص ثالث نگاه کند،کاری که در مطب روانشناس انجام می شود!"

پس چند ماه(برای برخی حتی سال) اول درمان،یک ناخن روی زخم های گذشته کشیدن خالص است.بدتر اینکه ناخن بکشیم و بعد رهایش کنیم،خطرناک ترین چیز این است که یک تراپی را بعد از جدی شدن رها کنید.اگر کنجکاوید که چه می شود باید ارجاع تان بدهم به این موضوع که "پرونده ای در روان ما با گذر زمان بسته نمیشود،صرفا کمرنگ میشود".پس انگار هربار یک طوفان عظیم به جان روان تان بیاندازید (در واقع به آن اضافه کنید)و بعد رهایش کنید تا همانجا بماند.نمی شود خود به خود درست شود.شما آنجا بودید،تمام آن انگل ها را دیدید و حالا نمیتوانید وانمود کنید که نیستند.و همین میشود خوره ذهن تان.به همین سادگی..

برگردیم به من و تجربه من.هرچه باشد این جستار ها از دل تجربه های من بیرون می آیند.من بعد از عوض کردن چند روانشناس و چندین بار شل و سفت کردن روند تراپی،بالاخره یک روز که ملحفه خیس را تا سرم بالا داده بودم و اشک هایم را فرت فرت پاک میکردم،تصمیم به جدی گرفتن روند کردم.احساس کردم آخرین سنگری است که دارم و بس است سه چهارسال هی ناامید شدن و رها کردن.در قسمت اول تعریف کردم که به مصیبت روانشاس مطلوبم را پیدا کردم.رفتم،نشستم و به جز یک فاصله چهار جلسه ای،پنجاه جلسه بدون غیبت را تا اینحای کار گذراندم!رفتم و آمدم و مراقبه کردم و تلاش.ژورنال نوشتم،تمرین تنفس و یوگا کردم و تا توانستم کتاب خواندم.من باید این طوفان ها را میخواباندم،چیز دیگری سرم نمیشد.خواندم و خواندم و خواندم.میتوانم کتابخانه ام را به عنوان کلکسیون کتاب های روانشناسی به جایی اهدا کنم.میخواندم و نکته برمیداشتم و مینوشتم و هایلایت میکشیدم.گمشده ی من،حال خوب من باید به من بازمیگشت.به هر ترتیب و ماجرا که بود و هست!می نشستم و چهل دقیقه مدیتیشن میکردم،چهل دقیقه سکوت و توجه و شفا گرفتن از این روند.کم کم طوفان هایم کوتاه تر شد.کم کم احساس کردم،آنقدر ها هم مقابل این طوفان کوچک و بازنده نیستم..نه اشتباه نکنید،قرار نیست هیچ ققنوسی برخیزد،شوالیه سوار بر اسبی مرا با عشق خود خفه کند یا پیر خرفتی برایم طلسم حال خوش ابدی بخواند.راه شفا گرفتن طولانیست،شاید به وسعت عمر آدمیزاد.و هدف این نیست که دیگر حال بد برنگردد،حال بد برای اینکه بفهمیم چه چیزی در درون ما برهم ریخته،ضروری است.هدف این است که این اپیزود ها را کوتاه تر و قابل تحمل تر کنیم.خبر بد اینکه هرگز کامل از بین نمیروند،خبر خوب اینکه حتما شفا میگیرند.خبر بد اینکه روان درمانی یک پروسه چندین ساله(اکثرا بالای دوسال سه سال) و تمرین کارهایش شاید ابدی است،و خبر خوب اینکه حس خوب شدن آنقدر به آدم می چسبد که لحظه لحظه این سال ها را حس میکند،احساس رضایت دارد(اغلب) و انگیزه می گیرد..آفتاب کم کم نورش را روی صورتت می اندازد،و دوست دارم این قسمت را همین جا تمام کنم.بماند تا بعدا برایتان از آفتاب بگویم..

پایان قسمت دوم

ادامه دارد...


روان درمانیتراپیستتجربهروانشناسیزندگی
همونی که شب رو است و از راهی دیگر آید:)....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید