* این قسمت،چهارمین و آخرین قسمت از تجربه یک روان درمانی است.پس اگر نوشته های ابر،طوفان و آفتاب را نخواندید،توصیه می شود ابتدا به ترتیب آنها را بخوانید.
تراپیستم میگوید که آدم ها،با نیت های مختلفی وارد روند تراپی می شوند و به تناسب همان هم راهکار میگیرند.مثلا عده ای چسب زخمی داریم،همان هایی که "فقط یک راه حل کوتاه مدت و در آن واحد موثر می خواهند".مثل وقتی که انگشت قطع شده ات را با چسب نواری به دستت بچسبانی.همان "ضجه زدن برای انکار یک درد عمیق".می گفت مراجعی دارد با روانی مضطرب،که تا برایش از ریشه های اضطراب می گوید سریع به میان کلام می پرد که "کسی از شما نخواست ریشه یابی کنید،فقط توضیح بدهید اگر رئیسم گفت اخراجی باید چه کنم!".یا عده ای که بدو بدو یک لیبل بزرگ "افسرده/مضطرب/دارای ADHD/پارانویا/دوقطبی"به خودشان می چسبانند و راحت تمام ریشه های درد را یک جا زیر خاک می کنند(درباره این حرف دارم)،عده از آنها این برچسب را برای شوهر و زن و مادر و پدر و در و همسایه میخواهند.می گفت زنی هرجلسه می نشست و میگفت"می دانم افسرده نیستم،قرص ها را می خرم و در توالت میریزم تا همسرم بیشتر مراعات حالم را بکند!".عده ای دیگر هم تا میفهند درگیر اختلالی اند،آن را بزرگ روی پیشانی شان می زنند،درمان را قطع میکنند و اولِ هر بلایی که سر خود و دیگری می آورند می نویسند"ببخشید،اما تقصیر خودتان بود!آخر همه ی شما باید مراعات منِ افسرده/مضطرب/پارانوئید و... را می کردید!".
جستن راه حلی برای "خوب شدن در اتاق درمان" اما،بیشتر شبیه سر و کله زدن با یک بچه ی سه ساله است.زمان بر،گیج کننده،گاه مستهلک،گاه تلخ،گاه شیرین،گاه حاوی مسئولیت بسیار بالا و همواره طالب تمرکز زیاد.مثل همان لحظاتی که بچه از گریه سرخ شده ولی جایش تمیز است،شیرش را خورده و خوابش را هم کرده است.یا مثلا لحظاتی که میخندد و با جغجغک اش بازی میکند و شما خسته اما راضی به او نگاه می کنید.انسان (به تعریف و تجربه من)شامل یک حافظه بسیار قوی و یک روح شدیدا حساس است.در طی روند درمان متوجه میشوید نگاه های ملامت باری که در سه سالگی پدربزرگ تان بهتان می کرده همان صدای سرزنشگری است که بعد هر جلسه کاری یک "خاک تو سرت"محکم حواله تان می کند.یا مثلا علاقه تان به زن های مو مشکی به خاطر خاله ی با محبتی است که سالها حمایت نسبی کرده و اتفاقا موهای پرکلاغی بلندی داشته است.روند درمان شبیه پیدا کردن های پازل هایی از گذشته،و کنار هم قرار دادن شان است.
من خودم را برای یک زمان طولانی تلاش کردن و نتیجه کمی دیدن آماده کرده بودم.کتابها و تجربیاتی که خوانده و شنیده بودم به کمکم آمدند و دائم دم گوشم می خواندند که "عجله نکن دختر جان...طول می کشد سَرِ رشته ی مشکلاتت را پیدا کنی".در روند درمان یک یا چند خاطره ی اصلی،یا تعدادی خاطره مشابه و تکرار شونده "پازل اصلی شخصیت ما" می شوند و بعد چیز های دیگر حول آن شکل میگیرد.مثلا خاطره ی از دست دادن مراقب می تواند باعث یک شخصیت "ایثارگر" بشود("اینجا شخصیت ایثارگر "پازل اصلی است") و بعد می فهمید برای همین است که سالهایی زیادی وقتی فروشنده قیمت را بالاتر از حد می گوید،توان مخالفت با او را نداشتید.("این یکی از پازل های فرعی است").برای یافتن پازل اصلی باید هر بار یکی را وسط قرار دهید و باقی پازل ها را دور اش بچینید و این یعنی برای عده ای،پیدا کردن قطعه اصلی می تواند زمان خیلی خیلی زیادی طول بکشد!
بعد از پیدا کردن پازل اصلی،حالا باید به ترتیب پازل های دورش را پر کنید و سرانجام(این سرانجامی که می گویم به طور معمول سه چهارسالی زمان می برد!)،یک عکس واضح از گذشته و "خود" دارید.یک داستان سر و ته داری که محل آغاز مشکل،تلاش برای حل آن و واضح شدن راه حل آن کاملا در روند مشهود است.حالا،کبرا می شوید و تصمیم میگیرید روان تان را زیر درخت هر آدمی ول نکنید.پتروس می شوید و می فهمید اگر خود را مسئول حل کردن مشکلات دیگران بدانید،یک انگشت و مدت زیادی زمان از دست می دهید.دخترک کبریت فروش می شوید و پس انداز می کنید و یک بخاری می خرید تا به دیگران و کبریت های شان محتاج نباشید.بهترین خبری که می توانم بعد از چهار پنج سال گشتن به باقی جوینده ها بدهم این است که"لحظه ی درست شدن پازل،خود به خود یک ابرقهرمان می شوید".مراقبه،ژورنال کردن،یوگا و باقی کار هایی که تمرکز می طلبند،روند قهرمان شدن تان را سریع تر میکنند.
البته که این نقطه عطف است و نه نقطه پایان.برای همین هم می گوییم راه،تمام نشدنی است.انتظار معجزه نباید داشت،انتظار "کامل" شدن نباید داشت.انتظار لحظه ای و در آن واحد خوب شدن هم منطقی نیست.اجازه بدهید روان درمانی به نقطه عطف برسد.این همان جایی است که تمام کسانی که از شفا گرفتن حرف میزنن،به آن رسیدند.
شمایی که "ابر" و "طوفان" و "آفتاب" را خواندید یحتمل،انتظار می کشیدید تا عاقبت دختر داستان را بدانید."رنگین کمان"،این چیزی است که می توانم در توصیف خود حال حاضرم بگویم.خودشناسی جاده ای بی انتهاست که تنها در آن چند قدمی جلوتر رفتم و بازهم می روم.بازهم جست و جو می کنم و باز هم شک و ترس و اشتباه را تجربه می کنم و راستش بازهم آسمان ابری و طوفانی و آفتابی می شود و طبیعت زندگی این است. اما حالا،کمی راحت تر نفس میکشم،کمی بیشتر طعم غذاها را حس میکنم و عشق را پر رنگ تر در اعماق وجودم حس میکنم.داستان من و ما هرگز پایانی ندارد و نداشته است.رنگین کمان را نوشتم تا به خودم و دیگران اثبات کنم هر بار که از طوفان گذر کنم و کنیم باید یک رنگین کمان را جشن بگیریم و هر کسی لایق عبور از هر طوفانی است،همین و بس...
*تشکر زیاد میکنم برای تمام لایک ها و بازخورد هایی که بهم دادین و ممنونم که این چهارگانه رو کامل خوندین.
به پایان آمد این دفتر
حکایت همچنان باقیست
پایان قسمت آخرD: