
به تصویر شاداب در موبایلم نگاه میکنم، آدمی آرام و شاد که انگاری ذر دنیا بر تمام مشکلاتش فائق آمده و حالا خودمان گفتنی در پر قو گذران زندگیاش را سر میکنم.
سر بلند میکنم و به شهر و مردمانش مینگرم، آدمهایی خسته از روزهای سیزیفی و خم شده در زیر خرمن سرنوشت بد سرشت. آدمهایی که در هر لحظه رنج را چون می مزهمزه میکنند و پس از پایان یافتن رنجشان، بیآنکه پایانی بر خماری کسالت بارش باشد رنجی دیگر را سوی لبهای خشکیدهی خود میبرند و مزه میکنند.
تلویزیون این کابوس بیانتها را روشن میکنم، شاید آدمهای درون آن شکلی دیگر داشته باشند، اما نه!
آدمهای زیبا و خوش پوشی در خانههایی پرنور و تجملاتی زندگی میکنند و دندانهای سفیدشان را به رخمان میکشند و تنها دغدغهیشان لباس سفید گلی کودک دلبندشان است، آه که حتی کودکانشان هم زیباتر و معصوم تر از کودکان ما هستند. شهر و محلهی آنها دود و غبار ندارد و همیشه سرسبز است، کسی نیازمند نیست و مردم محله همه دوستا دار یک دیگر هستند. آن جا که آنها زندگی را معنا میکنند کجاست؟ چند کوچه و محل، چند شهر و دیار با این شهر خفته در رنج و بلا فاصله دارد؟
راه این مدینه فاضله که حوریان در آن سر میکنند از کدام سو میگذرد، که ما را دیگر طاقت زندگی در لانه ماران سر آمده است.
پ.ن: شاید مانند فیلم ماتریکس باید قرصی سرخ یا آبی در دهان بگذاریم و سپس حقیقت با سیلی محکم از خواب غفلت بیدارمان میکند و چشمانمان را بر آنچه که نباید دید میگشاد.