این داستان بخشی از سفرنامه ی یک ماهه به اصفهان زیباست پیشنهاد می کنم قسمت های قبل رو مطالعه کنید ولی این داستان بصورت مستقل هم قابلیت مطالعه و فهم داره.
روز بعد کارهای زیادی داشتیم که انجام بدهیم. از طرفی هم دلمان می خواست بیشتر اصفهان گردی کنیم اما باید کارها را هم تمام می کردیم. آن روز را کار کردیم ولی مگر تمام می شد؟ آنقدر هم که فکر می کردیم کارها خوب پیش نرفت و تا هفته ی بعد حتی وقت حرف زدن باهمدیگر را هم نداشتیم. و دوباره انگار در روتینی از کارهای روزمره گرفتار شده بودیم.
بعد از یک هفته ی پر از شلوغی و کارهای مختلف بالاخره وقتمان آزاد شد تا برویم و در اصفهان قشنگ و دلربا گشتی بزنیم. اینبار خواستیم جایی برویم که یک مقدار متفاوت باشد و از بین گزینه هایی که داشتیم حمام را انتخاب کردیم. من که خیلی به حمام دلخوش نبودم و گفتم اگر خوب نبود برویم یک مقصد بهتر اما این اصفهان زیبا مگر به این راحتی ها ما را نا امید می کند. بلیط ورودی به قیمت نفری 20 هزار تومان خریدیم و از دالانی باریک وارد شدیم به دنیایی دیگر! همین که پا در حمام گذاشتیم شروع کرد به خود نمایی و نمایش خفیات . یک مقداری چشم چرخاندیم با خودمان گفتیم چقدر خوب می شد اگر یک راهنما هم اینجا بود که انگار صدایمان چسبید به خواسته هایمان و سر و کله ی یک خانم دوست داشتنی و مهربان پیدا شد با مانتو و مقنعه ی تیره و گفت اگر سوالی دارید بپرسید ما هم از خدا خواسته گفتیم اگر ایرادی ندارد می خواهیم ویدیو ضبط کنیم یک میکروفون به شما می دهیم تا هرآنچه لازم است بگویید. ما هم سوالی داشتیم می پرسیم. خانم راهنما یکم مِن و مِن کرد و گفت اگه اشکالی ندارد بروم مشورت کنم و بیایم. مثل تیر با سرعت رفت و برگشت و با آن لهجه ی اصفهانی شیرینش گفت : باشِد ولی صورت منا نشون ندینا. بعد شروع کرد به گفتن از حمام انگار که متنی را از قبل آماده کرده باشد و از حفظ برای بازدید کنندگان بازگو کند ولی به اصفهانی غلیظ. یکبار با همه ی جزییات برایمان گفت و تا آخر حمام رفتیم و شنُفتیم، حالا نوبت این بود که تماشا کنیم ، برگشتیم تا از اول همه چیز را ببینیم همه ی آن چیزهایی که خانم راهنما برایمان به زیبایی و با حوصله تعریف کرده بود.
اول از همه وارد حمام بزرگ شدیم و قبل از همه سربینه را دیدیم دور تا دور سکوهایی بود که روی آن مانکن هایی از اشخاص مختلف با جزییات گذاشته بودند. وسط سربینه یک کاسه ی بزرگ بود از جنس سنگ که روی یک پایه ی کوتاه ایستاده بود طبق گفته های خانم راهنما، از این سنگاب برای آب خوردن استفاده می کردند و روزهایی که مراسمی داشتند شربت خوری بود. بالای همین سنگاب وسط سقف یک شکل گنبدی بود که پر بود از شیشه هایی مثل شیشه های مربا که به گفته ی همان خانم راهنمای مهربان برای نورپردازی محیط تعبیه شده بودند و جالب اینکه از بیرون به داخل حمام دید ندارد! نما ها و نقاشی هایی روی دیواره های سربینه ی حمام بود که از زمان قاجار و پهلوی به جا مانده بودند. جالب بود برای من این همه جزییاتی که برای حمام استفاده کرده بودند.
پیشنهاد می کنم حتما ویدیو مربوط به حمام رو توی کانال یوتیوب ببینید. اسم کانال یوتیوب : در مدار سفر
از سربینه به فضای بعدی یک دالان تو در تو بود که از کاشی های قشنگ و خوش رنگ پر شده بود و دوباره همان سقف که نور را به داخل هدایت می کرد.
از آن دالان که بگذریم میرسیم به یک فضایی که سمت راست حوض و روبروی یک جای عجیب که با چند پله باید به آن رسید و سمت چپ استخر!! چه شاهکاری.
درست است که استخر مثل چیزی که ما میشناسیم نیست ولی بی شباهت هم نبود. یک حفره ی چهار گوش با سکو های کوتاه و ستون هایی که روی آنها شیر های آب به شکل سر اژدها تعبیه شده اند. دو طرف هم رواق هایی برای کارهای جالب درست کرده بودند مثل گروه موسیقی و اینها! چه زندگی لاکچری عجیبی آن هم برای عوام نه برای خواص!
دور استخر هم نقاشی هایی بود و کاشی کاری های قشنگی که هرکدام روایتی از یک موضوع در دلشان بود. سرور گفت انگار در همین استخر گاهی ورزشهای زورخانه ای و مراسمات گلریزان و از اینجور چیزها برگزار می کردند! چه عجیب. برای ما که زندگی هایمان پر از تکنولوژی شده انگار چیزهایی از دست داده ایم که الان برای رسیدن به آنها باید نصف عمر کار کنیم ولی در گذشته ی نه چندان دور بدون تکنولوژی امروز به راحتی در دسترس بود!
به سختی از آن فضا دل کندیم و وارد فضای دیگری شدیم که انگار یک حمام دیگر بود. خانم راهنما گفته بود که دوتا حمام را همین اواخر به هم وصل کرده اند و دیوار بینشان را برداشته اند. تا همین چند دهه پیش دوتا حمام بود یکی حمام بزرگ و دیگری حمام کوچک. حالا ما وارد حمام کوچک شده بودیم که فضای متفاوتی داشت ولی در همان قالب قبلی یعنی سربینه و گرمابه و ....
این حمام ،کوچک بود و انگار که حمام قبلی را فشرده تر کرده باشند و کمی سالم تر از قبلی مانده باشد. عکس و فیلم هایمان را گرفتیم و غرق شدیم در فضای حمام کوچک. سُرور اطلاعات جدیدتری رو کرد. حمام در بعضی از روزها برای خانم ها بود و در روزهای دیگر برای آقایان اما چطور متوجه می شدند که نوبت کدام است؟ سرور برای این سوال جوابی پیدا کرده بود. لُنگ!، تعیین کننده ی روزها و نوبت ها بود! چه بامزه. یک تکه پارچه! اگر لنگ به درب آویزان بود نوبت مردها بود و اگر نبود نوبت خانم ها.
گاهی هم همزمان بود اما در حمام های جدا . بسته به تعداد مثلا اگر تعداد خانم ها بیشتر بود، حمام بزرگ را رزرو می کردند و اگر تعدادشان کمتر بود حمام کوچک! گاهی هم خانواده ها برای مراسمات حمام دامادی کل حمام را رزرو می کردند و گروه موسیقی می آوردند و با ساز و دهل و خواننده مراسمات را انجام می دادند. بعضی از اصفهانی ها هنوز هم این رسومات را انجام می دهند.
بعد از اینکه حمام را دیدیم به هزار زور دل کندیم مگر میشد از آن همه جزییات به راحتی گذشت؟
حمام علی قلی آقا دوتا راهنمای خانم داشت یکی همان راهنمای مهربان ما و دیگری دختر خانم کم سن تری بود که انگار خجالت می کشید جلو بیاید. هر قدمی که بر می داشتیم، خانم های راهنما یواشکی ما را نگاه می کردند یا هی نزدیکمان می شدند و انگار که حرفی برای گفتن داشته باشند ولی از گفتنش تردید داشتند و به زمان دیگری موکول می کردند تا اینکه دم رفتن خانم راهنمای حمام علی قلی آقا جلو آمد و از ما آدرس کانالمان را پرسید با کلی خجالت ! سرور آدرس کانال یوتیوب در مدار سفر را برایشان گفت و بعد از انجام مراسمات ایرانی تشکر و قدر دانی و تعارفات از درب چوبی قدیمی و کوتاه و باریکی خارج شدیم و وارد دنیای پر از هیاهو و سر و صدا شدیم.
سرور پیشنهاد داد تا برویم و بازارچه ی علی قلی آقا را هم ببینیم و در آن قدمی بزنیم. فکر خوبی بود رفتیم و از مغازه های جالب و کوچکش دیدن کردیم ، یک بازارچه ی قدیمی به سبک بازار های سر پوشیده ی تاریخی ایرانی با گنبد بزرگی وسط بازارچه و یک سقاخانه . از مسیر بازارچه به یک خیابان سنگ فرش شده ای رسیدیم و از قضا یکی از آشناها را دیدیم که روی موتور به سمت بازارچه می آمد. خوش و بشی کردیم و بعد به سمت خیابان سنگفرش شده راه افتادیم تا ما را به سمت خیابان تختی اصفهان هدایت کند. مسیر جالب بود ، مردم وقتی می بینند دوربین به دست داریم راه می رویم با نگاه های جالبی ما را دنبال می کنند مخصوصا مسن تر ها ولی نسل جدید تر واکنش های بروز تری دارند. خیابان تختی اصفهان یک بلوار پر از درخت دارد که وسط آن میشد نشست روی نیمکت های دایره ای شکل و به مردم و وسایل نقلیه و خیابان و درخت ها نگاه کرد ما هم یکی از کارهایی که دوست داریم و هر جا می رویم مسافرت انجامش می دهیم همین نگاه کردن به مردم و محیط است، پس بدون هیچ برنامه و سوالی نشستیم هم استراحت کردیم هم از دیدن مردم و تماشای محیط لذت بردیم. تقریبا نزدیک غروب بود! طبق معمول گرسنه بودیم و آماده ی خوردن یک وعده ی غذای خوش مزه ی دیگه.
پیشنهاد این بود که یک غذای ایرانی باشد ولی انگار دلمان با ما همراه نبود ! از بین گزینه های پیش رو یعنی : پیتزا، همبرگز، فلافل، ساندویچ های دیگر، پیتزا و همبرگر را انتخاب کردیم . از آنجایی که در اصفهان سخت می شود غذای تند پیدا کرد یا شاید هم ما بلد نیستیم کجا باید برویم تا پیدا کنیم یک سس تند خریدیم و همراه پیتزا و همبرگر زدیم به بدن خسته و گرسنه مان و با یک پیاده روی نسبتا طولانی خودمان را به محل اقامتمان رساندیم تا روزمان را تمام کنیم و بنشینیم و از مشاهداتمان برای همدیگر بگوییم .
این بخش سوم سفر یک ماهه غیر قابل پیش بینی ما به اصفهان بود که بخشی از این سفر رو براتون توی ویرگول از نگاه خودم مینویسم. اگر تمایل دارید تا سفرنامه های ما رو بصورت ولاگ و تصویری ببینید لطفا کانال یوتیوبمون رو سابسکرایب کنید و توی سفرها همراهمون باشید. کافیه توی یوتیوب بنویسید در مدار سفر یا از منوی همین صفحه روی کانال یوتیوب بزنید تا منتقل بشید به کانال یوتیوب در مدار سفر
سعی می کنم بصورت هفتگی سفرنامه هارو اینجا توی ویرگول آپدیت کنم پس با نظراتتون به من انرژی بدید و اگر موضوعی ذهنتون رو مشغول کرد درباره ی این سفرنامه برای من بنویسید تا باهم صحبت کنیم.