ویرگول
ورودثبت نام
حسن حمزه نژاد
حسن حمزه نژاد
خواندن ۴ دقیقه·۷ سال پیش

هیچهایک به ارمنستان - بخش اول

یه روز توی چندتا از سکتورای مغزم احساس خارش شدیدی کردم. هوا حدودا ۵۱ درجه بود؛ مردم یکی یکی اون بیرون داشتن تبخیر می‌شدن. بعضیا هم ازترس بخار شدن تو دهن کولرا قایم شده بودن. یه لیوان ویمتو با طعم اسپکتورانت آما و احشا رو مهمون کردم و توی این فاصله دوتا تلنگر قمیش دار زدم به موبایل خوابالوی خودم تا یکم بمن خدمت کنه.

کرتانا میپرسه چی میخوای برات بیارم منم دست و پا شکسته درگوشش با یه خنده‌ای که سرکاریه میگم بم بگو کجا برم؟!

اونم نه گذاشت نه برداشت گفت باتومی هَد اِ نایس وِدِر یستردی! منم متحیر موندم اندر احوالات حضرت کرتانا (بگم که باتومی معروفه به بهشت گرجستان).

راستش از پیشنهادی که داد بدم نیومد! ولی یه نگاه اجمالی به اوضاع فعلی باعث شد تا بیشتر از چندتا سلول خاکستریِ پلاسیده ی از مُد افتاده درگیرش نشن. رفتم یه لیوان دیگه اینبار بهمراه کلوچه های خرمایی خونگی خودم رو مهمون کردم. اما فکر سفر افتاد به جونم اینقدر خورد و خورد تا رسید به هسته‌ی مغزم و دیگه تموم شد… تصمیم گرفته شد و یک سفر تازه برای رقم زدن خاطرات و ثبت لحظه‌های ناب برای وسعت دادن به مجموعه‌ی دوست داشتنی دوستانم رسما شروع شد.


حتما بامن باشید و این سفر رو هم با کفشهای من تجربه کنید.

توی این سفر یک دوست و رفیق فوق العاده منو همراهی میکنه و رفیقی ناب و بی‌نظیر مثل همه‌ی شما. چندتا پیام توی واتساپ ازش بمن رسید:

حسن کجا میخوای بری؟ پرچم کجاست؟ کی میری؟ چجوریه سفرت؟

یچیزی همون سلولای خارش گرفته رو ایندفعه قلقلک داد. دلم خواست حال خوب خودمو باهاش شریک بشم بی مقدمه لابلای حرفاش گفتم میای؟ طی دو روز خودشو با یکسری عملیات مشترک رسوند بمن و اینطور شد که من و فرامرز همسفر شدیم.

من و فرامرز
من و فرامرز


ساعت یک ربع به ۱۰ سوار ماشین شدیم و اومدیم ترمینال بیهقی، کوله هامونو انداختیم تو صندوق و ۲تایی وایسادیم گپ زدن. از دور ۲ نفر رو دیدیم که کوله به دوش دارن نزدیک میشن به فرامرز گفتم اینا هم دارن میان تبریز پس برنامه‌ی سفرشون ممکنه هیچهایکی باشه!

حالا واسه شمایی که شاید نمی‌دونید هیچهایک چیه یه توضیحی بدم.

هیچهایک خودمونیش میشه اینکه کوله پشتیت رو بردار و بزن به جاده و مسافرتت رو شروع کن. نگران هیچی هم نباش چون یه راننده پیدا میشه و حاضر میشه باهاش تو مسیر همراه باشی و تو رو تا جایی میرسونه. حالا این سفر میتونه یه سفر از یه شهر به شهر دیگه باشه یا حتی بین دوتا کشور مختلف.

توی اتوبوس قشنگ نشستن ردیف جلویی ما و شروع کردن حرف زدن راجب سفرشون این وسطه یکی اومد با یه کیسه پر از اب پرتقال و بیسکویت.

بعد از اینکه یه خواب نسبتا خوب رو توی اتوبوس داشتیم حدود ساعت ۷:۳۰ همراه با ۲ دوست جدیدمون که حالا دیگه با هم همسفریم رسیدیم تبریز و داریم میریم به سمت نوردوز.

بعد طی یک جلسه علنی ۴نفره در محوطه‌ی ترمینال نتیجه گرفتیم با مبلغی تا نوردوز بریم چون تصمیم گرفتیم چهار نفره شروع کنیم و بعدا بریم ارمنستان هیچهایک کنیم. خوب اینجا بود که سر و کله‌ی عباس نوردوز پیدا شد یه راننده‌ی خوش رو و خوش‌صحبت که الان هم توی ماشینش نشستیم داریم میریم نوردوز.


ایشون همون عباس آقای معروفن
ایشون همون عباس آقای معروفن


عباس آقا مارو رسوند مرز نوردوز. بعد از اون مراحل خسته کننده‌ی رد شدن از مرز رو داشتیم برای خروج نفری ۲۵۰۰۰ تومن توی باجه ای که مستقر بود توی مرز پرداخت کردیم و رفتیم پیاده‌روی کنیم سمت دروازه‌ی ورود به ارمنستان. اونجا بعد از پر کردن فرم البته بعد ازینکه جناب افسر رفتن و بعد از استراحتی مبسوط تشریف آوردن من و فرامرز و علی و زهرا فرمهامونو کامل کرده بودیم.

جناب افسر مربوطه قبل ازینکه فرمهارو بده پرسید انگلیسی بلدی؟ گفتم اره اونم فرم رو داد بمن بعد از پر کردن و رسیدن نوبتم برای صدور ویزا جناب افسر ماموریتشو شروع کرد.

حالا ماموریتش چی بود؟ اینکه از ما پول اضافه بگیره. ولی به هر دری زد ما ندادیم اونم با جملاتی چند مارو مستفیض فرمود…

همه ی ما دنبال خط سفیدی بودیم که رسما مارو وارد خاک ارمنستان زیبا می‌کرد. مشغول گپ زدن با دوستان بودم که بالاخره خط سفید خودشو نشون داد و رفتیم تو خاک ارمنستان درجا همه چی تغییر کرد. حالا اینکه واقعا تغییر کرد یا بزرگ نمایی ذهن من بود نمیدونم فقط بطور محسوس تغییراتی رو میدیدم و لذت میبردم.


حدود یک کیلومتر پیاده روی کردیم و ایستادیم برای شروع اولین هیچهایک ارمنستانمون.

این خط سفید رسما شروع مرز ارمنستانه
این خط سفید رسما شروع مرز ارمنستانه


چندتا ماشین اومدن و رد شدن ولی خبری نشد. فرامرز از همون ابتدا به یکسری نکات ریز توجه کرد که به‌مرور مطرح میکنم. یکیش وجود ماشینهای لادا بصورت کاملا اعجاب انگیزه که فرامرز این موضوع رو به پیکان شباهت داد?

توی همین صحبتها بودیم که به پیشنهاد زهرا به دو گروه دو نفره تقسیم شدیم و اول نوبت رو به علی و زهرا دادیم تا شروع کنن و توی اولین تلاششون موفق شدن که یه لادا رو نگهدارن ولی مقصدشون کاپان بود و لادا میرفت مقری پس ما به محض دیدن انصراف گروه یک چسبیدیم به لادا و رفتیم و اینجوری شد که از زهرا و علی دوست داشتنی به امید دیدار مجدد جدا شدیم.


سفر ما تازه شروع شده و کلی اتفاقات هیجان انگیز منتظر ماست. روزای آینده ادامه سفرنامه هیچایکیمون به ارمنستان را براتون می‌نویسم.


پس فعلا

هیچهایکارمنستانسفرسفرنامهعباس آقا
من یک طراح لباسم که دنیای محدودی نداره و مدام درحال جابجایی از شهری به شهر و کشور دیگه ست
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید