با دویست تومنش قرض مرتضی رو میدم. با دویست تومنش برا خودم لباس میخرم. با صد تومن بقیهاش هم دو کیلو آجیل میخرم میبرم برا پدر و مادر عزیز.
همینطور که توی مغزم داشتم حساب کتاب میکردم که با این چندرغاز عیدی نیرو انتظامی چی کار میتونم بکنم؛ این سربازی که از صبح با هم گشت میزنیم شروع کرد به غر زدن و التماس کردن. بنده خدا گناهی هم نداره. دوست داره شب عید بره پیش خانوادهاش. فکر میکنه اگه من با رییس کلانتری صحبت کنم، بهش مرخصی میدن. البته حالا چیزی هم که از من کم نمیشه؛ برگشتم کلانتری یه تیری هم برا این سرباز تو تاریکی میزنم.
باز خوش به حال این سرباز صفر؛ که یکی سفارشش رو میکنه؛ بیچاره من.
منم دوست داشتم به جای اینکه امشب تو این خیابون شلوغ بین نارنجک و ترقه بازی مردم پرسه بزنم و با بلندگو بهشون تذکر بدم؛ با بچهمحلها یه آتیشی روشن میکردیم و از قدیما میگفتیم.
کاش یکی هم پیدا میشد سفارش منو بکنه. :)
...
آخرین جملههایی که روی کاغذش نوشته ایناس
از روزی که اون نارنجک توی صورتش خورده، هنوز به هوش نیومده. خانوادهاش هم الان تقریبا دو هفتهاس میان بیمارستان و میرن.
اون سرباز بیچاره رو هم فعلا تا آخر عید فرستادن مرخصی. فقط یه مقدار سرش ضربه خورده بود. شانس آورد که تونست سریع از پنجره بپره بیرون.
همه کلانتری بسیج شدن تا نامردی که این بلا رو سرشون آورده پیدا کنن.
میگن بزودی پیدا میشه.
ولی خوب چه فایده...