تنها چیزی که توی زندگی میخوام حس کنم، اینه که من نقش اصلی زندگیمم.
دیشب اولین تتوی زندگیم رو زدم. یه خورشید کج و نامتقارن و بداهه است. برام دوتا معنا داره: اولی، شروع شماره هزارم یلدا و دومیش، نقص داشتن...
هیچچیزی بیشتر از اینکه کنترل زندگیم دست خودم باشه خوشحالم نمیکنه و بهم حس زنده بودن نمیده.
چه بدونم مثلا اینکه صبحها تنها دلیل بیدار شدنم، حضوری زدن برای کلاسم باشه و مسیرها رو از حفظ طی کنم و اینها، خوشحالم نمیکنه. نیاز به چیز بیشتری دارم.
من دوست دارم گند بزنم. دوست دارم گندای زندگیم همشون پای خودم باشه. مثلا اینکه تصمیم بگیرم عاشق؟ کسی شم و بعد بخاطرش غصه بخورم، برم دانشگاه درس بخونم یا برم سرکلاس یا اصلا چهارزانو بشینم روبروی پردیس علوم و با آدمی که میدونم نباید گپ بزنم، لاک صورتی بزنم یا قرمز، خودم چتریهامو بزنم، خط چشم احمقانه بکشم، لباسهایی بپوشم که برای فرمت بدنیم بهترین حالت نیستند، دوستهامو طولانی مدت تو آغوشم له کنم، نقاشی بکشم، کاغذ بچسبونم به دیوار و بیام توی ویرگول بنویسم... اینا دقیقا تموم چیزهایی هستند که بهم میگن این زندگی برای منه.
اصلا این غم برای منه. این خوشحالی برای منه. من میخوام مالک تمام احساسات و تصمیمات و لحظات زندگیم باشم. خواسته زیادیه. میدونم که خواسته زیادیه.
یک ماه گذشته از وقتی که از زندگی همدیگه حذف شدیم و تو این یک ماه اونطوری که باید برای دوستام نبودم. نتونستم اونروز جلوی پارتنر دوستم خوب رفتار کنم و دوستم رو ببرم بالا و نشون بدم چقدر برام مهمه، با یکی دیگه از دوستام سر یه چیز مسخره دعوا کردم، با یکی دیگه از دوستام بیحوصله بودم و نمیشنیدمش و حالا تصور کنید چه وضعیتی با اعضای خونوادم داشتم. درمورد همه اینها عذاب وجدان دارم و دوست دارم براشون جبران کنم.
میدونید متوجه شدم که من تمام چیزهایی که دارم رو خیلی وقتها بیان میکنم که میبینم ولی درواقع احساس نمیکنم که کافی هستند و همیشه به دنبال چیزی بیشتر هستم.
جدا نمیتونم میزان ارزش اون عروسکی که بیتا سر وصال بهم داد یا اون بغل سفت زینب دم جلوف رو تو قالب کلمهها بیارم. این خیلی عشق زیادیه.
امروز فهمیدم که من یلدا توی نمره و محل زندگی و تیای و انجمن و... خلاصه نمیشم. بابا من یلدام. من عمیقم. همونقدر تاریکم. همونقدر روشنم. همونقدر سادم. همونقدر پیچیدگی دارم.
چرا فکر میکنم من لیاقتم اینه که یکی عشق با قید و شرط و شک و منتش رو نصیبم کنه؟ بابا وقتی من از نزدیک، از درون، انقدر دوستداشتنیم. انقدر جالبم. چرا باید خودم رو محدود کنم به علاقه ظاهری انسانی که باعث میشه حتی به درونمم شک کنم.
بعد یک ماه و پنج روز اینطورا امروز واقعا گذر کردم. درسته با دیدنش عصبی میشم ولی دیگه دوستش ندارم. دیگه حسرت نمیخورم، پشیمون نیستم و دوست ندارم یاد لحظههایی که باهم بودیم بیفتم چون حقیقتا دیگه معنا و ارزش خاصی توشون نمیبینم.
امروز احساس خوبی دارم چون میتونم حس کنم که کنترل این زندگی دوباره تو دستای منه.
این پسره باعث شد من توی دوماه، اندازه سالها تجربه کسب کنم، تغییر کنم و زندگی رو بیشتر لمس کنم.
خوشحالم از اینکه میتونم توی ۱۹ سالگی از یه رابطه که هنوزم رابطه نشدهبود به چیزهای جالبی درمورد زندگیم برسم. خوشحالم از اینکه میشه از دل هر گوهی توی این زندگی یه معنا درآورد.
یسریا میگن یلدا گوزگوز نکن. اصلا این غم مگه چقدر بود که براش انقدر فلسفه میسازی؟
میدونید من دوسه سال پیش شدیدترین شکل غم رو تجربه کردم، تجربه نزدیک به سوگ نزدیکترین انسان توی زندگیم، گریه کردن وقتی بالششو بغل کردم و وویساشو پشت هم گوش میکنم، تحمل حجم وحشتناک و بدون دلیل عذاب وجدان به عنوان یه بچه ۱۷ ساله، باعث شد زندگیم یه لایه عمیقتر شه. غم رو عمیقتر حس کنم و به همهچیز از فاصله متفاوتی نگاه کنم.
شاید دلیل گوزگوزای این یک ماهمم این بود که غمدونم کش اومده و دیگه قشنگ جا داره تا پر شه. ولی حقیقتو بخوام بگم مثل جهنم نبود. اینکه هرروزش مثل یه درس بودم برام رو دوست داشتم.
الانم آماده شروع دوباره و ورود به فصل جدید زندگیمم!