امروز میگرن مامانم اوت کردهبود و قرصش تموم شدهبود. طی حرکت انتحاری وقتی مامان خواب بود قرصش رو برداشتم و حدود ده دقیقه به سمت داروخونه پیادهروی کردم. توی سه تا خیابون موازی، پنج تا داروخونه هست که بعد سر زدن به خیابون اول و سوم و مواجه شدن با چهار داروخونه بسته با ناامیدی به سمت خیابون دوم رفتم و دیدم داروخونه بازه. تاحالا از داروخونه خودم خرید نکرده بودم. موقع گرفتن قرص چندین بار تاکید کردم این جلدش فرق داره مطمئنید همونه؟
توی کوچهی آشنای منتهی به کتابخونه، یه آقایی با یه بار سنگین رو دوشش با بچه حدودا ۳ سالهاش داشتند رد میشدند. دست پدر مذکور بند بود و نمیتونست دست بچه رو بگیره.
بچه آروم آروم با پدرش راه میرفت تا اینکه بند صندلش شل شد و پاش توی صندلش تکون میخورد و تعادل کافی برای راه رفتن نداشت.
بچه مذکور با صداهایی مثل اوییی و قیافهای سرشار از تمنا به باباش نگاه میکرد و پدرش هم که متوجه ماجرا نشدهبود، صداش میکرد.
تمام مدت داشتم نگاه میکردم و تو دوراهی بودم که پدر بچه چه حسی پیدا میکنه وقتی یه خانم غریبه بخواد دست به پای بچهش بزنه؟
بچه که از پدرش ناامید شدهبود به رهگذارها نگاه میکرد و تلوتلو میخورد و میگفت اوییی.
یکم گذشت و این بچه هی داشت به افتادن نزدیک میشد.
منم دیگه تاب نیاوردم و رفتم به سمت بچه.
سریع وسایلمو گذاشتم زمین و صندلش رو درآوردم.
یه کوچولو پاش خاکی شدهبود و من واقعا انقدر غرق عشق این بچه شدهبودم که سریع پاشو با کف دستم تمیز کردم و پای کوچولوش رو گذاشتم تو صندلش. بند صندلشو بستم و دستش رو گرفتم و بردمش پیش باباش.
الان حدود ۸ ساعت از اونموقع میگذره و این اتفاق هی تو ذهنم تکرار میشه و غرق یه حسی که نمیدونم چیه ولی خیلی قشنگه میشم.
خلاصه که بااینکه امروز کلی غرق استرس امتحان دینی کوفتی، هدر رفت وقت و نرسیدن به برنامهم بودم ولی این بچه یه نوری شد و روزمو قشنگ کرد و من رو از اونهمه فکر کشید بیرون.