یلدای یلدانیزه
یلدای یلدانیزه
خواندن ۵ دقیقه·۱ روز پیش

درونی‌سازی دنیا

واقعا نمی‌تونم به حرف بقیه گوش کنم دیگه. یجور لجبازی یا شایدم بی‌اعتمادی.

از روش‌های برنامه‌ریزی و پومودورو و کنار اومدن با غم و کنترل خشم و هرچیزی که تلاش می‌کنه تا چیزی بهم یاد بده که باهاش تازه زندگی کردن رو شروع کنم، بدم میاد.

شایدم واقعا جواب بده اگر روش درس خوندنمو عوض کنم ولی به طرز عجیبی دوست دارم خودم راهش رو پیدا کنم. شاید خوردن قرص برای کنترل مودم جواب بده ولی من می‌خوام سوار موج احساساتم بشم. از پادکست بدم میاد. از تمام تلاش‌هایی که کردم و باز دوباره همه‌چیز رو از اول خراب کردم هم بدم میاد. نمی‌دونم احساساتم رو چجوری بیان کنم ولی از استریک داشتن هم بدم میاد. دوست ندارم توی یه قالب جا بشم. بدم میاد از اینکه قابل پیش‌بینی باشم. از اینکه زندگیم تکراری و انجام شده باشه هم بدم میاد.

خب معلومه که احمقم! اگه اینطوری تمام تلاش و انرژیمو بذارم که صرفا یچیز خارج چارچوب رو تجربه و زندگی کنم چی؟ یعنی حاضرم زندگیم شبیه یه شکست بزرگ باشه ولی مخصوص خودم باشه. این میل درونی احمقانه به تبدیل شدن به درونی‌ترین و اصیل‌ترین نسخه خودم چیه؟

نمی‌دونم کنتور می‌ندازه یا چی ولی خب پاییز با اون شروع شد و الانم که دو هفته‌ایه زمستون شروع شده و خب دیگه نیست. یعنی هست، زنده است. تقریبا هرروز چندبار می‌بینمش، برخلاف اونموقعی که از شدت دلتنگی قلبم براش تند می‌زد و تایمامون جور نمی‌شد. دیگه با کسی درمورد احساساتم نسبت بهش صحبت نمی‌کنم چون گفتنشون دیگه اذیت کننده است و از من یه احمق می‌سازه.

دیروز وقتی داشتم زور می‌زدم تا چیپس باز کنم دم کلانا دیدمش. چیپسه باز نشد آخرم و رفتم دادم یکی از دوستام برام بازش کرد. اون موقعی که از کنارم رد شد با خودم گفتم چقدر احمقانه که با خودم می‌گم کاش تو بودی کسی که این چیپسو برام باز می‌کرد. بعدش با همون دوستم رفتیم از نرده‌های طبقه اول فنی آویزون شدیم و به بیرون نگاه کردیم، حدود یک ساعت اونجا بودیم، آدم‌ها سیگار می‌کشیدن، رد می‌شدن و آشنا بودن. حقیقتا حرف‌های قشنگی باهم زدیم. می‌گفتم که غم‌های بزرگ و فلج‌کننده رو ترجیح می‌دم چون می‌تونم با خیال راحت ریلکس کنم و غم رو حس کنم ولی این غم‌های کوچولو خیلی رومخن. باید حواسم باشه بیشتر از یه حدی حسشون نکنم تا فلج بشم چون توانایی حس نکردنشون رو دارم. نفس‌های پر از حسرت کشیدیم. دیروز به همه گفتم دارم می‌رم خونه ولی نمی‌دونم چی شد که تا شب تو کتابخونه موندگار شدم. خوش گذشت، احساس خوبی به خودم پیدا کردم. برگشتنی از جلو دانشکده حقوق رد شدم و توی راه خریدای جالبی کردم و عکس‌های باحالی گرفتم. زندگی به عنوان یه بزرگسال جالبه. چون واقعا آزادی عمل نسبی دارم که می‌تونم حدود نیم‌ساعت تو لاگاردن بچرخم و عکس بگیرم. حتی می‌تونم یه قطارو از دست بدم چون صرفا حال نداشتم پاشم.

داستان پسره تموم شده و دیگه چیزی توی ذهنم نمونده انگار، ولی بخشی از شخصیتم شد که باهام می‌مونه تا همیشه. نه؟ جالبه هر انسانی که میاد و می‌ره یه ردپایی توی وجودمون به جا می‌ذاره. تو توی نقاشیام هستی. تو توی موهای مشکی تک‌تک کاراکترام هستی. چندروز پیش منم تلاش کردم موهام رو مشکی کنم ولی نشد. شاید دوباره تلاش کنم، شایدم نه.

وقت‌هایی که با خودم تنهام رو خیلی دوست دارم. تلاش زیادی براش کردم. مثلا یادمه اونروزی که بچه‌های ترم یک باهام نیومدن تئاترشهر و خودم تنهایی رفتم و با یه حس عجیبی که با خودم حمل می‌کردم، انگشتر خریدم.

یه شبایی هم می‌رفتم کتاب می‌خریدم و می‌گفتم برام کادوش کنن.

یه وقتایی هم شب‌ها توی ریورساید دنبال گربه می‌گشتم تا بهش بگم که بهش بگه برگرده.

یه شبایی زیر بارون با کوله سنگینم می‌رفتم کارگر شمالی تا کلوچه بخورم.

یه شبایی هم اون تیکه مخصوص مترو انقلاب می‌شستم و سیگار می‌کشیدم و گریه می‌کردم. خاطره خوشی نیست یا چیزی که بهش افتخار کنم، ولی غمی که اونموقع حسش می‌کردم و به خودم اجازه مزه مزه کردنش رو می‌دادم خیلی زیبا بود.

از درس خوندن تنهایی توی دانشگاه و رها کردن لپتاپ و گوشیم و کل وسایلم فقط برای رفتن به دورترین نقطه فنی برای جیش کردن خوشم میاد.

هروقت تلاش می‌کنم شبیه چیزی باشم، بد از آب درمیاد. مدلی که هستم رو خیلی دوست دارم. بعضی وقتا این سوالو از خودم می‌پرسم که اگه واقعا اونقدر که می‌گم خودم رو دوست دارم، پس این رفتارهای بد هرچند وقت یبار از کجا میاد؟

دیشب داشتم فکر می‌کردم و فهمیدم واقعا پوشیدن مام‌استایل‌های قد ۹۰ و نیم‌بوتای بزرگم و جوراب‌هایی که هرکدومو با یه داستان خریدم، مخصوص خودمه و چقدر اینطوری بودنم رو دوست دارم. خط چشمی که الهام گرفتم از خال زیر چشم چپم رو هم دوست دارم. از اینکه دووم آوردم و موهام رو بلند کردم و حالا وقتی از ۱۶ گیت رد می‌شم، شالم رو آویزون می‌کنم به کیفم و کشم رو باز می‌کنم و می‌ذارم تو جیبم و موهام رو که پف‌پفین رو رها می‌کنم لذت می‌برم. از اینکه روی انگشتام ۱۰ تا چشم که شبیه چشم نظرن کشیدم هم خوشم میاد. با قاب گوشیم و اتاقم و حتی آدم‌هایی که برای بودن توی زندگیم و عشق ورزیدن انتخاب کردن هم حال می‌کنم.

سلیقم توی پسرا اونقدرم بد نیست. حالا هرچقدرم برای آروم کردن دردم مسخرش کنم، برام آدم دوست‌داشتنی بود. تاحالا کسی رو تو زندگیم ندیده‌بودم که وقتی کنارشم با وجود تمام ناشناخته‌ها و حس‌های عجیب و اشتباها، بازم انقدر کنارش آروم باشم و انگار تماما شادی و آرامشم و اصلا اضطراب رو نمی‌شناسم. کنارش تماما به پذیرش می‌رسیدم. شایدم این ویژگی بازتابی از عشقی بود که بهش می‌دادم.

روزهایی که کنارش تجربه کردم و روزهایی که بعد اون روزها تجربه کردم، ورژن جدیدی از زندگی رو بهم نشون داد. حس بی‌اعتماد عظیم به رفتار آدم‌ها، حرف‌هاشون و چشم‌هاشون توی من ایجاد کرد.

توی یوگا فقط لازمه که یه محور جدید رو باز کنی و بعد دیگه کم‌کم تبدیل می‌شه به محوری که انگار همیشه داشتیش. منم چیزهای جدیدی رو آنلاک کردم این مدت که خیلی پذیراشونم.

کلی اتفاق منتظرمونه. درکل زندگی تجربه قشنگیه. یعنی درد و غمش هم به طرز عجیبی زیباست، نه؟


عشق ورزیدنزندگیتجربهاحساسات
جهان با من همراه شو!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید