این چندوقت احساس خوبی نداشتم. نه به خودم، یعنی نه شخصیتم نه قیافه و هیکلم و نه حتی سلیقهم تو لباس پوشیدن.
احساس خوبی نداشتم به خونوادم. به زندگیم. به انتخابام. به دستاوردام.
کلا حالم خوب نبود. امروز صبح تا شب پر از ماجراجویی بود. نمیدونم چی شد ولی من الان حالم کوککوکه.
داستان اینطوزی شد. یه صبح معمولی بود. باشگاه بازم نرفتم. گفتم برم موزه هنرهای معاصر. داداشم گفت دانشگاست و موزه هنرهای معاصر پشت دانشگاهشونه. با خودم گفتم چه عجیب! پارک لاله کجا! پل حافظ کجا!
لباس پوشیدم. انگشتر اسکلتیم رو انداختم تو انگشت وسطم. کیف جدیدم که مثل کیسه است و بزرگه رو برداشتم. کتاب میچآلبوم و یه بطری آب انداختم تو کیفم و زدم بیرون از خونه.
تا مترو راه رفتم و راه رفتم و ویدیو راه رو که برای خودم پادکست کردم، گوش دادم. رسیدم به مترو و نشستم روی صندلیهای دونفره أخرین واگن. کتابم رو باز کردم و شروع کردم به خوندن. خوندم و خوندم و خوندم. رسیدم به صفحه ۵۴. رسیدم به ایستگاه تاترشهر. از خروجی ۱ اومدم بالا. قرارمون همینجا بود. یکی زد به شونهم، ترسیدم و رفتم عقب. دیدم داوشمه.
پیاده رفتیم. من فقط دنبالش میرفتم. به مسیریابیش اعتماد داشتم. فهمیدیم گشنمونه. رفتیم ساندویچ نیممتری خوردیم. دوباره افتادم دنبالش. رفتیم و رفتیم. با خودم میگفتم یعنی پارک لاله ته این خیابونه؟ چقدر عجیب!
رسیدیم به موزه.
موزه هنرهای معاصر هنرمندان فلسطینی!
به طرز عجیبی عصبانی نشدم. داداشم هم تعجب کرد.
بریم سینما؟ نیمبهاست! فیلما مسخرن!
بریم خونه مادرجون؟ نه نمیخوام.
تصمیم گرفتم برم خونه. توی زیرگذر چرخیدیم و چرخیدیم و چرخیدیم. مثل همیشه کمی مکث میکردم، لذت میبردم و گهگاهی میخریدم.
رسیدیم به غرفه فیگوراکشنها. یه پسر ۲۰ ساله تپل پشت غرفه نشستهبود. مثل بقیه فروشندهها تومخی نبود. هی نمیگفت چطوری میتونم کمکتون کنم؟ چی مدنظرتونه؟ چی میخواید؟؟
سرش توی گوشیش بود. نیمساعت تکتک اکشنفیگورها رو نگاه کردم.
چشمم به بیبی یودا افتاد. قلبم تند میزد و میخواستمش.
اونی که داشت آب میخورد رو گرفتم. بوسش کردم.
برگشتم به سمت خونه. توی ایستگاه دروازه دولت مکث کردم و گفتم من نمیخوام برگردم خونه!
زنگ زدم به عسل. ولی دکتر بود و آلرژیش اوت کردهبود.
کس دیگهای تو ذهنم نمیومد.
گفتم برم به سمت کتابخونه و دم خونه فاطمه. بهش زنگ زدم پایه بود. باهم رفتیم بستنی خوردیم.
حرف زدیم و خوردیم و خوردیم و بازهم حرف زدیم.
توی راه مربی رانندگی فاطمه رو دیدیم. یه پسر گوگولی هم به عنوان هنرجو دیدیم. زیاد نگاش نکردم. ولی احساس کردم لبخند قشنگی داره. واقعا دیدنش یکی از شیرینیهای روزم بود. (گیلبرت)
دست فاطمه رو گرفتم و گفتم بیا محله جدیدمون رو نشونت بدم.
دوتامون دمغ بودیم. غمگین و بیحال و کمحرف بودیم.
فاطمه چیپس و پفک برای خونه جدیدمون خرید و رفتیم به سمت خونهمون.
اومد تو اتاقم. بهم گفت میخواد اتاقمو برام نقاشی کنه. بهش گفتم کلی ابر میخوام. گفت حله. قرار شد مهر اتاقمو رنگ کنیم!
کمی خزعبلات ذهنیمونو برای هم خوندیم. کمی چرت و پرت گفتیم. کلی خوردیم. کمی تو یوتیوب رفتیم. کلی عکس دیدیم.
و در نهایت فاطمه رفت.
بیبی یودام رو گرفتم دستم و بوسیدمش. چجوری انقدر دوستش دارم؟
از دیشب که با گریه گفتم احساس کمبود توجه میکنم، بابام داره سعیشو میکنه و بامزه است.
کولر همش روشنه، ولی هوا خیلی سرده. رفتم بغل داداشم و الکی الکی خندیدیم.
با محدثه. با کیمیا صحبت کردم و لبخند زدم. خیلی زیاد لبخند زدم. گاهی هم از خنده چندتکه شدم.
الان دوباره خودم رو دوست دارم. زندگی هم هیجانانگیز بنظر میاد.