این روزها چطور میگذرند ؟
احساس میکنم بزرگ شدم و شاید بگم افقهای دید جدیدی به روم گشوده شده.
میدونید قبلا با تلاش کردن و فدا کردن چیزهای دیگه برای اهدافم مخالف بودم. ولی حالا در روزهایی که دوماه تا ۱۸ ساله شدن مونده، داره یه فکرایی تو ذهنم میاد که تلاش کردن و فداکاری کردن چقدر ارزشمند میتونه باشه و روزهات رو قشنگتر میکنه. بهم میگه تلاش کردن به این معنی نیست که تو تبدیل به یه آدم افسرده تنها شی. تلاش کردن میتونه به شکل بشکن زدن تو راه خونه از کتابخونه باشه.
البته بخش بزرگی از این دیدگاه رو مدیون دوستم هستم.
از اول هفته با دوست جدیدم که از ویرگول باهم آشنا شدیم، میریم کتابخونه.
اون سمت پنجره میشینه و رو میزش کلی چیزمیز به علاوه گلی که امروز شهید شد و کاکتوسه.
منم کنارش میشینم و رو میزم یه کرم و الکل و آدامس و کلی آشغال شیرینعسله.
صبحها ساعت ۷ و نیم پیاده از خونه راه میفتم و بعد ۲۰ دقیقه از بین تعداد زیادی دانشآموز به سمت کتابخونه میرم. یکم سلام احوال پرسی درآوردن کتابها و شروع.
درس خوندن تا ساعت ۱۲.
ساعت ۱۲ به صورت ناخودآگاه کارامون تموم میشه و به سمت پشت کتابخونه یا بخش کودکان میریم و غذا میخوریم و گپ میزنیم.
برمیگردیم به سالن. حجم زیادی از خواب به وجودم هجوم میاره. آهنگ گوش میدم آدامس میجوم و درآخر با خواب مقابله میکنم و میفتم رو دور درس خوندن. (البته دیروز مامانم برام ماست آورد و ۴۰ دقیقه چرت زدم و از شدت شیرین بودن خواب آب دهنم راه افتادهبود.)
ساعت ۵ و نیم با ناخودآگاه دونفره وسایلمون رو جمع میکنیم و مثل کولبرها کولهها رو سوار بر پشت میکنیم و میزنیم بیرون. و کنار پلهوایی باهم خداحافظی میکنیم.
تو راه پادکست کتابباز گوش میکنم. و وقتی میبینم اردشیر رستمی زیادی احساساتی شده، آهنگ گوش میکنم و بشکن میزنم. امروز طوفان شد یه لحظه و من ساعت ۱۸ عینک آفتابی زدم تا خاک تو چشمم نره.
وقتی رسیدم خونه مامانم بهم گفت یلدا میدونستی مانتو تو برعکس پوشیدی. تو آیینه نگاه کردم و دیدم موهام فرم گوجهای که موقع درس خوندن میبندم گرفته. و من امروز از چشم دنیا یه هیپی بودم.
واقعا عجیبترین مخلوق خدا، یه دختر خانم همسن ماست که با یه مشما خوراکی میاد. همش اسپری میزنه و با بوش خفمون میکنه. خیلی جدی صندلیها رو جابجا میکنه، لپتاپشو روشن میکنه. پاشو میذاره بالای میز و فیلم رو پلی میکنه و میخوره و میخوره. و در وقت نهار، غذایی که مامانش براش گذاشته رو با کلی صدا تو سالن میخوره.
امیدوارم بتونم شرایط رو تو این دوماه باقی مونده عوض کنم و در آخر چیزهای خوبی عایدم بشه از سال کنکور پر ماجرام.
احساس میکنم خیلی تغییر کردم و رشد کردم. تو همین هفته.
دستبوس دوست جدیدمم از همینجا که نمیخونه این پستمو حالاحالاها.
راستی ریحانه هم کلییی تاثیر داشت تو کتابخونه رفتن من. مهربان.