یلدای یلدانیزه
یلدای یلدانیزه
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

مرثیه ای برای او

یک ساعت و پانزده دقیقه از شروع ظهر گذشته‌بود.

آفتاب بی‌معنی و پوچی به داخل آشپزخانه خزیده‌بود. از لا به لای تار و پود پرده خودش رو کشان کشان انداخته‌بود میان دیدگانم.

این عکس آرشیوی از اتاقمه البته
این عکس آرشیوی از اتاقمه البته


غذام تموم شده‌بود. روی صندلی نشسته‌بودم و منتظر بودم تا پاهایم جان بگیرند و بروم بشقاب رو بشورم.

بشقابم رو شستم، تا اینکه ناگهان دیدمش. اونجا نشسته‌بود. کثیف بود. بقایای قهوه رقیق صبحگاهی توش دیده‌می‌شد. گرفتمش زیر آب داغ و خوب شستمش. بعد بدنه لیزش رو بااحتیاط در دستم گرفتم و رفتم به سمت یخچال. که یدفعه اون اتفاق شوم که هیچوقت نمی‌خواستم باور کنم بالاخره به واقعیت بدل می‌شه، افتاد.

اون افتاده‌بود رو زمین سرد و سفید. بی‌جان و ترسان.

و من بازهم شکست خوردم. از محافظت از کسانی که دوستشون دارم.

خون توی رگ‌هاش، تکه سرامیک‌هایی بود که با اقتدار پخش زمین شده‌بودند.

در آغوشم گرفتمش و بهش افتخار کردم. از ته دلم. از اینکه تنها به سه تکه بدل شده‌بود.


و چه تعبیر زیبایی از میرایی

ماگمیادش گرامی بادخودم خیلی بهش خندیدمامیدوارم تو زندگی بعدیتبه عنوان ماگ تیموتی شالامی زندگی کنی
جهان با من همراه شو!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید