یک ساعت و پانزده دقیقه از شروع ظهر گذشتهبود.
آفتاب بیمعنی و پوچی به داخل آشپزخانه خزیدهبود. از لا به لای تار و پود پرده خودش رو کشان کشان انداختهبود میان دیدگانم.
غذام تموم شدهبود. روی صندلی نشستهبودم و منتظر بودم تا پاهایم جان بگیرند و بروم بشقاب رو بشورم.
بشقابم رو شستم، تا اینکه ناگهان دیدمش. اونجا نشستهبود. کثیف بود. بقایای قهوه رقیق صبحگاهی توش دیدهمیشد. گرفتمش زیر آب داغ و خوب شستمش. بعد بدنه لیزش رو بااحتیاط در دستم گرفتم و رفتم به سمت یخچال. که یدفعه اون اتفاق شوم که هیچوقت نمیخواستم باور کنم بالاخره به واقعیت بدل میشه، افتاد.
اون افتادهبود رو زمین سرد و سفید. بیجان و ترسان.
و من بازهم شکست خوردم. از محافظت از کسانی که دوستشون دارم.
خون توی رگهاش، تکه سرامیکهایی بود که با اقتدار پخش زمین شدهبودند.
در آغوشم گرفتمش و بهش افتخار کردم. از ته دلم. از اینکه تنها به سه تکه بدل شدهبود.
و چه تعبیر زیبایی از میرایی