ذهنم خیلی درگیره. الان که فکر میکنم درگیریهای حقیقی و تصمیماتی که باید بگیرم، انقدر زیاد و ترسناکن که چسبیدم به آسونترین و آشناترینشون، اون پسره.
امروز که دو سه بار خواب دیدم باهاش دارم صحبت میکنم و خیلی عجیب بود و اصلا خوب نخوابیدم، عمیقا به این نتیجه رسیدم که دیگه بسه.
خیلی خودم رو اذیت کردم. چرا انقدر به خودم شک دارم؟
دوستم بهم گفت که بلدی کتابه رو کادو کنی و من یدفعه استرس گرفتم و انجام ندادم درصورتی که وات د فاک! کی بهتر از من کادو میکنه؟
همه بهم میگن نقاشی که رو گردنت کشیدی خیلی خوشگله و من اینطوریم که جدی من همچین توانایی دارم؟
موقع یوگا یه پوز خفن رو نگه داشتم و تا مربیمون نگام میکنه، خراب میکنم و شک میکنم که وا مگه من بلدم اصلا؟
یکی میاد جلو و تمام تلاششو میکنه تا توجهم رو جلب کنه و من انقدر بازی درمیارم که نه تو داری بازی درمیاری که بالاخره یه جای بازی خراب میکنم همهچیزو. حتی اینجا هم خودم رو مقصر میدونم. درصورتی که قطعا قطعا اونم کلی اشتباه داشته.
طرف میگه بیا انتگرالارو حل کن ببینیم برای مسابقه اوکیه یا نه. میگم ببین من هیچی انتگرال بلد نیستم و درکمال ناباوری همشونو حل میکنم.
فکر میکردم ریاضی۱م رو شدم ۱۰ و دیدم اع شدم ۱۳.۵ و بالاترین نمره ۱۶ بوده. و تمام مدت از ترم یک تا الان چه تفکری درمورد خودم داشتم.
کلی مثال اینطوری دارم. حتی باور ندارم که یه روزی بتونم سیگار رو ترک کنم.
دوست دارم که دیدگاه قویتری نسبت به خودم داشتهباشم. چه بدونم فوقش میگن این دختره رو کصخوله اعتماد به سقف داره...
من واقعا توانمندم، زیبام و نمیدونم چرا نمیتونم باور کنم اینو...
حتی موقع انجام یه کار ساده نیاز دارم که از پونصدهزار نفر سوال بپرسم چون من همیشه کسی بودم که توی روابطش و زندگیش اشتباه میکرد و گند میزد به همهچیز.
یه نمیدونم بزرگم و خسته شدم. اصلا بذار الکی بگم میدونم.
میدونم.