دارم از ترکیب پاییز و پیرهن چهارخونه و کتاب تاریخی لذت میبرم.
هوا واقعا سرد شده. از اونجایی که بیشتر از یه هفته از مریضیم گذشته بود تصمیم گرفتم برم باشگاه و کمکمکی ورزش کنم. توی راه انقدر سردم بود که شالم رو درآوردم و پچییدم دور بینی و دهانم. با آهنگهای کویینبی رسیدم به باشگاه. نمیدونستم پنجشنبهها سانسها به چه صورته پس خودم رو آماده کردهبودم اگه در رو باز کردم و با کلی مرد با بازوی گنده روبرو شدم نرمال برخورد کنم. ولی خوشبختانه روال باشگاه تغییر نکردهبود. داخل که رسیدم چنددقیقهای تو رختکن نشستم و آهنگ گوش کردم و دلم میخواست برگردم خونه ولی رفتم و نصفهنیمه ورزش کردم. در تکتک لحظاتی که اونجا بودم دلم میخواست برگردم خونه. بعد اینکه ورزشم تموم شد. کتابها رو گرفتم دستم و رفتم کتابخونه و کتابهای داداشم که بهش قول دادهبودم براش ببرم رو تحویل دادم.
بعد اینکه مطمئن شدم نون تازه است، نون بربری خریدم. دوباره شال چندمنظورهم رو درآوردم و نون رو دورش پیچیدم. از سوپرمارکت سر مغازه خامه شکلاتی برداشتم، تاریخش رو چک کردم و خریدم و گرفتم دستم و پلهها رو رفتم بالا و رسیدم به خونه.
امشب قراره مثل هفته پیش بریم پارک. حقیقتا ترجیح میدادم همگی دور هم جمع میشدیم و زیرپتو فیلم میدیدیم. ولی خب تنها شخص مایل به همچین تفریحاتی من هستم.
جواب کنکور وامونده رو نمیدن. من باورم نمیشه یه زمانی صبح زود بیدار میشدم و درس میخوندم. برای هرروز و هر ساعتم برنامه داشتم. آزمونهای قلمچی میدادم و زیرفشار له میشدم. این روزا زندگی واقعا شیرینه. درس خوندن دانشگاهم دوست میداریم و بیصبرانه منتظرشم.
یادمه تو یکی از روزهایی که از درس خوندن رد دادهبودم یکی که نمیدونم کی بود برام کامنت گذاشت، یادم نمیاد محتوای کامنت دقیق چی بود ولی یادمه یه روزی از دانشگاهش و وقت گذروندن با دوستاش و زندگی دانشجویی رو برام توصیف کردهبود. و من اونقدری زیر فشار بودم که با خوندنش اشک ریختم و خیلی جدی همون کامنت باعث شد من ادامه بدم تا برسم به همچون روزهایی.
فکر کنم آبان ماه قراره دانشجو بشم. حقیقتا تا چندوقت پیش داشتم میزدم تو سر خودم که من میخوام چه شخصیتی از خودم نشون بدم و استایلم باید گویای شخصیتم باشه و داشتم کلی خودم رو اذیت میکردم. ولی الانها فهمیدم که باید رها کنم و همینطوری همهچیز رو تو زندگیم یلدانیزه کنم و برم جلو و واقعا هیچچیز اونقدری که فکر میکنیم مهم نیست.
جدیدا تو ارتباط گرفتن با بقیه بهتر شدم و بودن تو جامعه برام سخت نیست و نرمال شده. یادمه فردای روزی که کنکور دادم. صبح طبق عادت زود بیدار شدم. با کلی وسواس لباس پوشیدم و رفتم به سمت خونه خواهرم و تو راه همش تو ذهنم صداهایی میومد که درمورد من چی فکر میشه؟ چندساله بنظر میرسم؟ وضع مالیم چطوری بنظر میرسه؟ امل بنظر میرسم؟ و کلی از این فکرا.
اونموقع بودن تو اجتماع انقدر برای من سخت و سنگین شدهبود که خیلی جدی تبدیل به عذاب شدهبود برام و فکر میکردم تغییر کردم و قراره همیشه اینجوری بمونم و از خودم خوشم نمیومد.
ولی خوشحالم که عوض شد. الان دیگه همهچیز عوض شده و من تبدیل شدم به یلدای قبل کنکور، یا شاید ورژنی خیلی بهتر.
میدونید نماد اینکه چقدر کارم تو اجتماع خوبه برای من اینه که بتونم دونهای میوه یا شیرینی بخرم. موقع خرید قیمت و تاریخ انقضا رو راحت چک کنم. شکایتم رو محکم و بلند اعلام کنم. به مردم اصلا توجه نکنم. اگر مغازهای رفتم که چیزی که میخواستم نداشت، گرون میفروخت یا فروشندش بدرفتار بود خیلی راحت بزنم بیرون از اونجا.
و خب جلوی اینا دارم تیک میزنم.
چندروز پیش اومدم تو مترو کارت ایزیپی رو بزنم و از گیت رد شم و بعد شارژ کردن دوباره همچنان کار نمیکرد. و فکرکنم دلیلش سینک کردنش با شهرزاد بود.(دوستان اینکارو نکنید چون اگر اینترنت نداشتهباشید و نتونید کیفپولتون رو شارژ کنید، نمیتونید از کارتتون استفاده کنید.) به مسئول گیت مشکل رو گفتم و ازم پرسید دانشجویی؟ و من با قیافهای پرافتخار گفتم بله و گفت بیا از این بغل برو و من رفتم!
بچه که بودم دنیا رو خیلی قشنگ و آرمانی میدیدم. فکر میکردم آدمهای فرهیخته که به فکر محیطزیست هستند و دوست دارند سریعتر برسند از مترو استفاده میکنند و فکر میکردم همه تو مترو دانشجواند. خب حقیقت بهم سیلی زد و فهمیدم همیشه اینطوری نیست. فارغ از فرهیخته بودن یا نبودن و دغدغه داشتن یا نداشتن، ما آدمهایی که تو مترو هستیم واقعا خستهایم. مسئولین به هیچجاشون نیست که این برنامه و این تعداد قطار جوابگوی این جمعیت نیست. ما از هم خستهایم و هم رو درک نمیکنیم و دعوا میکنیم و جو رو پرتنش میکنیم!
اونروز ساعت ۸ شب بود و من میخواستم هرچه زودتر به خونه برسم. قطار اولی اومد شلوغ بود. صبر کردم قطار دومی اومد شلوغ بود. صبر کردم قطار سومی اومد و تلاش کردم خودم رو بندازم داخل جمعیت ولی نتونستم. ساعت ۸ و نیم بود و داشتم فکر میکردم آیا ممکنه من اصلا سوار قطار بشم؟ کولهم جلوم انداختم و هرجوری بود خودم رو جا کردم تو مترو. مردم فحش میدادند و میگفتند نیا جا نیست! ولی من واقعا کاری نمیتونستم بکنم و باید هرجوری میشد با این مترو خودم رو به خونه میرسوندم. برام سوال بود که آیا تاحالا خودشون جای من نبودند؟
https://www.youtube.com/watch?v=SiAmQZGRcY4
لینک پلیلیست زیبایی که چندین بار گوشش دادم.