زمان امتحانای نهایی رسیده و همه یدفعه مسلمون شدن و ریختن تو کتابخونه و دارن تلاش میکنن درس بخونن و خب نتیجهش شده پسرهایی که از صبح تا ساعت ۷ دارن فک میزنن و دخترایی که اکیپی میان و درس نمیخونن.
امروز ساعت ۳ از کتابخونه برگشتم خونه و قرار شد تا آخر امتحانا کتابخونه نرم و وقتم رو اینطوری هدر ندم.
ساعت ۳ که برگشتم کولر رو گذاشتم رو درجه ۱۶ و دوتا بستنی خوردم تا یدفعه کولر باهام خداحافظی کرد که هنوز آمادگیشو ندارم به مادرپدر بگم. فکرکنم حدود یک ساعت دیگه برسن و با خونه گرگرفتهای روبرو بشن.
نمیدونم چه فعل و انفعالاتی تو مغزم رخ داد که رفتم برای خودم نسکافه زدم و الان وجودم داره آب میشه و با میز و صندلی یکی میشه.
آزمون سنجش دیروزم رو خیلی خوب دادم ولی هنوز کارنامه نهاییش نیومده و منم که دنبال عامل حواسپرتیام همش درحال ریفرش کردن صفحهام.
تو کتابخونه یه ماجرایی وجود داره به نام ماجرای گیلبرت. امروز ماجراش باز شد. فاطمه رو کاغذ برام نوشت: بشین درستو بخون و گور بابای گیلبرتسانان.
جدیدا درس خوندن رو شل کردم. یعنی آزمونها انقدر ازم انرژی میگیره که حتی اگر تو ۵ ساعتم جمعش کردهباشم سراغ چیز دیگه ای نمیرم. میخوام از فردا طبق برنامه پیش برم و دوباره برگردم به روال و نذارم خرداد کنترل رو از دستم بگیره.
الان باید یه چندتا آزمون نهایی بدم و پرونده هندسه رو ببندم ولی گرما و درد مچ چپم (من راست دستم) نمیذاره برم سراغش.
امروز رفتم کتابهامو پس بدم و منطقالطیر رو تمدید کنم که خانمه گفت جدا فازت چیه وقتی هرروز میای کتابخونه ولی نیومدی تمدید کنی و ۱۰ روز گذشته؟ و من باور نمیکردم ۲۴ روز گذشته از روزی که دیوان صائب رو برداشتم.
طبق این سایتای مسخره ۳۸ روز و ۱۰ ساعت مونده تا کنکور.
من اگه پارسال بود از الان تقویم روزشمار تولدم آویزون میکردم که همه یادشون باشه که ۳۰ روز دیگه تولدمه و کادوهاشونو آماده کنن. و تو دفترچه خاطراتی که میدونستم مامانم میخونه کلی آه و ناله میکردم که فلان چیز رو میخوام.
اتاقم یه آشغالدونی به تمام معناست. باید تمیزش کنم که فردا میخوام تو این آشغالدونی گرم درس بخونم.
من روز امتحان دینی یدفعه هوس کردم ایتالیایی یاد بگیرم و خب کلی نشستم پاش و جزو top 3 شدم ولی تنها چیزی که الان یادمه لا دونا است.
ظهر داشتم کاهو گاز میزدم که یه تیکه افتاد زمین. درحال فکر کردن به این بودم که آیا مورچهها کاهو دوست دارند که یادم رفت کاهو رو بردارم و الان زیر میزم پر از مورچه حمال کاهو است که نمیتونم پامو بذارم زمین.
جدیدا متوجه شدم توجه به شدت کمی به جزئیات دارم. یعنی دوست جدیدم باعث شده این ماجرا رو بفهمم. مثلا امروز پشت کتابخونه نشستهبودیم که یه کتاب و کیفپول رو زمین بود و معلوم نبود برای کیه. یکم گذشت و من گفتم چرا یارو نمیاد کیفپولشو ببره؟ که دوستم گفت خیلی وقته برده. و من باورم نمیشه ندیدم یه آدمی جلو چشمم خم شه و کیفپول برداره.
معلم فارسیمون میگفت شما فکر میکنید بعد کنکور بلبلها چهچهه میزنن و دنیا گلستونه درحالی که اینطوری نیست!
راستی دوستم سایت ویرگول رو برام بلاک کرده و الان درحالی که داشتم از رو پیدیاف سوال حل میکردم با سیستمم اومدم یسری هم زدم.
ببخشید که نیستمم