از وقتی وارد فصل جدید زندگیم یعنی دانشجو بودن شدم. زندگی خیلی متفاوت شده و برام سختتره که این همه جوانب مختلف زندگیم رو باهم پیش ببرم. مثلا میدونم باید ورزش کنم. میدونم باید درسمو بخونم. میدونم باید ویرگولو چک کنم. میدونم باید کتاب بخونم. میدونم باید فیلم و سریال ببینم. میدونم باید خوشهمو ترم بعد انتخاب کنم. میدونم باید روابط بسازم و توی انجمنهای مختلف باشم. میدونم باید دوستی بسازم. میدونم باید خوش بگذرونم. میدونم باید روی وضعیت روحیروانیم کار کنم. میدونم باید احساساتم رو هضم کنم. میدونم باید پول ذخیره کنم. میدونم باید حواسم به روابط خونوادگی و وقت گذروندن باهاشون باشه.
ولی همش همش همش از دستم در میرن و من میمونم و یه آدم ناراضی. خب یکی به من بگه چجوری همه اینارو باهم انجام بدم؟ برنامهریزی؟ میدونم باید انجامش بدم ولی از اینکار متنفر و بیزارم.
بخش بزرگی از ذهنم رو احساسات احمقانه پر کرده. دوست دارم راجع بهشون بنویسم ولی از وقتی که فهمیدم با سرچ اسمم اکانت ویرگولم میاد بالا، احساس میکنم گوشه امنم رو از دست دادم.
زندگی قرار نبود توی ۱۸ سالگی انقدر سخت و گیج کننده و پر از حس ناکافی بودن باشه ها!
الان درحالی که داشتم تقلا میکردم تا ریاضی۱ بخونم تصمیم گرفتم بیام بنویسم تا شاید بتونم آروم شم و بفهمم چیکار کنم که زندگیم از این شرایط مزخرف دربیاد. انگار زندگی نمیکنم. انگار روی زندگیم تسلطی ندارم. دقیقا حس دوران کنکور رو دارم. فقط دارم روزها رو میگذرونم ولی با این فرق که این یکی قرار نیست تموم شه و باید بهش عادت کنم و بپذیرم. و خودم رو سرزنش میکنم که چرا هنوز نتونستم؟
امروز دانشگاه نرفتم تا بتونم با خودم خلوت کنم ولی نتیجهش شد علنا هیچکاری نکردن! هیچ هیچکاری نکردن! و فکر کردن به اینکه میرفتم دانشگاه یا باشگاه حداقل. یا حداقل میرفتم میگشتم. یا اصلا میرفتم کتابخونه به دوستم سر میزدم..
کاری نمیتونم بکنم... زمان از دست من سر میخوره و من برام زیادی سخته زیستن. نه که دوست نداشتهباشم زیستن و ۱۸ سالگی رو. نه! دوستش دارم.
۱۸ سالگی خیلی باحاله. ساعت ۹ و نیم شب و قدم زدن تو خیابون و تلاش برای پیدا کردن آدرس. یاد گرفتن مسیر میانبر خونه خواهرت و خریدن بستنی و رفتن خونشون و درست کردن شام سه نفری. کشف کردن جاهای جدید و خوردن خوراکیهای خوشمزه و کنترل کردن هفتگیت. پوشیدن لباسهایی که دوست داشتی به عنوان دانشجو بپوشی و حمل کردن لپتاپت با خودت همهجا. دعوا نکردن با ملت تو مترو و خندیدن به بیشعوری بقیه. شناختن آدمهای متفاوت و دوست شدن باهاشون و ارتباط گرفتنی که فکر میکردی برات سخته. خوردن چایی جلوی کلانا و استشمام بوی سیگار بچههای فنی. گذروندن وقت توی دانشگاه و خر زدن برای میانترم ها. دیدن هرروزه آدمهایی که برات معنای متفاوتی دارند پیدا میکنند و وقت گذروندن باهاشون و ساختن خاطره. ۱۸ سالگی قطعا دوست داشتنیه.
میخوام کنترل ۱۸ سالگیم رو بگیرم دستم. میخوام درست پیش ببرمش. کار سختیه. احساس میکنم از پسش برنمیام. حتی جرئت اینکه بگم میخوام ۱۸ سالگیم رو به آتیش بکشم رو ندارم. ولی میخوام بدستش بیارم.