یکی از بهترین سریالهایی که دیدم و دوست دارم به همه، مخصوصا کسایی که کیدراما نمیبینند، معرفی کنم. و دعوتشون کنم به کنار گذاشتن تعصبات و پسزمینههای ذهنیشون.
این سریال رو میتونیم مشتکل از دوبخش متضاد درنظر بگیریم. بخش اول که شامل قسمت اول هست و فضای سریال سرد و بیروح و غرق توی زندگی شهری و شلوغ هست. لییوروم (کاراکتر اصلی سریال)، یه آدم مثل میلیونها آدم دیگه هست که با مترو میرن سرکار و روتین زندگیشون رو تکرار میکنند. و بخش دوم که شامل ۱۱ قسمت بعدیه و رنگی و پر از طبیعت و کتاب و روابط قشنگه.
این سریال یه نقطه عطف داره. وقتی که کاراکتر اصلی سریال، توی مترو در حال رفتن به سرکاره و هدفونش گیر میکنه به یه آقایی و باهاش از مترو کشیده میشه بیرون و از قطار جا میمونه. درحالی که داره به رئیسش پیام میده که دیر به سرکار میرسه، زوم دوربین عوض میشه و توجه لییوروم به شکوفههای گیلاس جلب میشه و همون لحظه تصمیم میگیره سرکار نره.
بعد این اتفاق لییوروم، جرئت پیدا میکنه که از محلکاری که توش پیشرفت نمیکنه و تحقیر میشه، بزنه بیرون و سبک زندگیش رو عوض کنه.
از اینجا به بعد فضای سریال عوض میشه و پرت میشیم توی یه دنیای رنگیرنگی و آزاد.
نکته بعدی که درمورد سریال دوست داشتم، سبک زندگی مینیمالی هست که لییوروم در پیش میگیره و انگار ما توی مسیر زندگیش همراهشیم و تا آخر سریال همین لباسهایی که روی میز میبینید رو میپوشه. و گاهی درمورد خراب شدن لباسهاش استرس میگیریم.
نکته بعدی سریال که جذابترش کرده، روابط لییوروم با افراد دهکده است که خیلی دلگرم کنندهاست و کاراکترهای دوستداشتنی رو قراره ببینیم توی سریال.
یکی از کاراکترها، یکی از کتابدارهای دهکده است که در آرزوی اینه بره سئول و از این زندگی کوچیک و عادی توی دهکده خسته شده و همش میخواد همه رو نصیحت کنه تا مثل خودش زندگی رو ببینند.
کاراکتر دوستداشتنی بعدی، اونیکی کتابداره که اسمش دهبومه و یه تروما از کودکیش به جا مونده و کل تحقیقاتش رو تو سئول کنار گذاشته و برگشته دهکده و حالا یه کتابداره که زندگیش خلاصه شده توی کتابخوندن و دویدن. و فکر کردن به فیزیک و ادامهدادن تحقیقاتش حالش رو بد میکنه.
و بین دهبوم و لییوروم قراره یه رابطه قشنگ و دلگرمکننده ببینیم. یه رابطه سالم و بدون افکتهای هالیوودی و کلیشه. خالی از عشقهای عظیم و جنونآور. بدون اینکه قرار باشه کسی زخم اونیکی رو درمون کنه. بدون کنکاش توی گذشته همدیگه و صرفا درک کردن.
قسمت جذاب رابطه این دونفر این بود که هردو کاراکتر درونگرا بودند. و دهبوم خجالتی بود و حرف زدن رو دوست نداشت. ولی توی رابطهشون کسی که بیشتر صحبت میکرد دهبوم بود.
مونولوگهایی از سریال:
اگر سمتی که بقیه نمیرند، بری، ممکنه یه راه ساکت برای خودت پیدا کنی.
از این به بعد هیچکاری نمیکنم، من علیه این چیزی که اسمشو زندگی گذاشتند، اعتصاب میکنم.
فکر میکردم همه دنیا از من متنفر اند. امیدوار بودم پولم گم بشه تا از این دهکده برم. من تو دنیای خودم قربانی بودم.
من نابغه نیستم، بیا اول این رو بپذیریم بعد شروع کنیم.
من هنوز جواب اینکه چجوری باید زندگی کنم رو پیدا نکردم. ولی من راضیم پس فعلا بیا همینطوری ادامه بدیم.
و در آخر هم کاراکترهای داستان رشد میکنند و خودشون رو بهتر میشناسند و یه قدم به جلو برمیدارند.