شیشمین روز و بازم سلامت روان!
چرا خب؟ یعنی هیچ موضوع دیگه ای پیدا نمیکنم برای نوشتن؟؟
برای کسایی که منو میشناسن مثل روز روشنه که از جرز دیوار هم حرف پیدا میکنم برای زدن! باورتون نمیشه؟؟
جزر دیوار رو میشه از خیلی زوایا مورد بررسی قرار داد... مثلا صافیِ سطحش! اینکه دلیل به وجود اومدنش چی میتونه باشه، تاریخچه وجودیش چطوریه، چه چیزهایی داخلش میشه قرار داد، اینکه چه چیزایی توش هست و... پس فکر نکنید من چیزی برای حرف زدن ندارم! میدونم براتونم مهم نیست پس بگذریم!
نمیدونم ایدهی خوندن کتابِ مارک منسون با اسمِ هنر ظریف بیخیالی (واقعا ترجمه خوبی نیستا برای اسم به اون با وقاری! ) از کجا اومد توی ذهنم، ولی وقتی اولین صفحاتش رو میخوندم به خودم این جمله رو با صدای بلند گفتم : واقعااااااا من چقدرررر فکرررر میکنم!
من خودمو آدمِ اورثینکی نمیدونم، یا لااقل اینطوری نبودم قبلا، ولی حالا خیلییییی زیاد به همه چی دغدغه نشون میدم.
از اینکه فلان چیزو ندارم، چرا فلان چیز نشد، یا چرا شد، چرا فلان حرفو زدم، چرا نزدم، چرا این ماجرا شد، چرا نشد، چرا هنوز هیچی نشدم تو زندگی و ....
الان که تو بخشای اولیه کتاب هستم به نظرم میرسه ایدهی مارک منسون عالیه! تمام این دغدغهها از مقایسات من با کل عالم وجود درست شده و اگه اینا نبود شاید من خیلی هم ناراضی نبودم از چیزی که الان هستم!
بیخیالی اونم از نوعی که مارک منسون میگه رو توی سلامت روان خودم مفید میدونم!
مخلص! همینقدر کوتاه!