از آخرین روزی که نوشتم خیلی روز میگذره! هفتم آبان هزار و چهارصد و دو! نزدیک به 9 ماه!
امروزی که دارم این متنو مینویسم، افکارم هزار تیکهست؛ خیلی وقته درست ورزش نمیکنم؛ خیلی وقته کتاب نمیخونم؛ خیلی وقته درست کار نمیکنم و کلی خیلی وقتههای دیگه که فکر کردن بهش بهم اضطراب میده!
اگه کتاب "هنرِ ظریفِ بیخیالی" از مارک منسون رو خونده باشید، با مفهومِ "حلقهی بازخورد جهنمی" آشنایی دارید . کلی واقعه که به آدم اضطراب میدن و کلی فکر که هی تشدیدش میکنن و این چرخه متوقف نمیشه....
چند روزِ پیش، توی صحبت با یکی از کارفرماهای شرکت به خاطر تاخیر خیلی زیادی که توی تحویل پروژهش داشتم و هزارتا سرزنش و حرفای ناخوشایند ازش شنیدم، یه چیزی شنیدم که شاید اون ایدهای بود که گم کرده بودم توی این مدت زمان... اونم ادامه دادن تحت هر شرایطی بود.
شاید خیلی این روزا از دیسیپلین یا همون نظم درونی شنیده باشیم، ولی چی میتونه انگیزهی نظم درونی باشه!
برای انجام یکی از سخت ترین مکالمات زندگیم رفتم قبرستون، و به این فکر کردم که در هر صورتی زندگی میگذره، و شروع به مکالمه کردم، و فکر میکنم مهم نیست ما کجای زندگی قرار داریم، مهم اینه که پیدا کنیم چطوری ادامه بدیم و دووم بیاریم!
12 مرداد ماه 1403 - وحیدائیل