ویرگول
ورودثبت نام
و اینک...
و اینک...و اینک قصه ای خواست که نمیرد،پس سه گانه نقطه ای متولد شد...
و اینک...
و اینک...
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ ماه پیش

کام حلزون

نقاشی اثر سید مهدی کامیاب
نقاشی اثر سید مهدی کامیاب

نفس هایم رابه هزار قطعه تقسیم می کنم،هرکدام را سر پیچ یک کوچه،باید در دسترس باشند!خوف در کلاف پیچ فرار خفته است،دارم فرار میکنم،دنبالم گذاشته است،میدوم و وقتی می ایستم تا اندکی -به اندازه سر سوزنی-نفسی چاق کنم،او را می بینم،در دالانی،در تاریکی ای سیاه،با دو چشمان خونی و سری در هم تنیده به من زل زده است،مثل هرزه ها نگاهم میکند،از من چه میخواهد؟پیری را می گویم،دیگر بیش از ترسیدن است،مرگ بهتر از خوف این دنبال کردن های طولانی است،همین ها را که میگویم دقیقا پشت سر من از پله های پل بالا آمد،جوری راه می رود که انگار من او را نمی‌بینم!کودن!خوب میبینمت،حست میکنم!ولی پیری که اینچیز ها را نمی فهمد،ابله است،ابله!با خودم لب میجنبانم و کش دهانم را فرو میکشانم که: آهای!مرگ یک بار شیون هم یکبار!برگرد و جوری بزنش که دیگر نتواند،نتواند که بخواهد دنبالت کند،بله آقا!این دفعه دیگر فرار نمیکنم،می چرخم تا به حسابش برسم به سمتش می‌ روم،میدوم و میروم!یقه اش را سفت می گیریم!
ـآقا،آقا چه می‌کنی ،یقه ام را ول کن
+ولت نمیکنم
ـول کن آقا،ول کن،دیوانه ای؟
+دیوانه؟دیوانه؟معلوم است،تومرا دیوانه کردی!
-من چیکارت داشتم آقا،ولم کن!
+بله!بله!حالا حاشا کن،ولی دیگه دیره، پیری،جوری میزنمت که بمیری!
-پیری کیه،ولم کن دیوانه تا زنگ نزدم به پلیس...
بد آبرو ریزی ای بود،زشت بود،حداقل برای منی که همیشه با احترام برخورد میکردم بد بود،حتی اگر پیری هم بود زشت بود ،او که با من کاری نداشت،تنها سایه ام هورت می کشید!هیچم نداشت!خلاصه که آن شب ،سرافکنده از اداره پلیس بیرون آمدم ،مرد خوبی بود البته احتمالا گمان خام برد که مَنگ میزنم و به جوانی ام رحم کرد!آه از این واژه اسفناک جوانی!جوان هراسمند پیری!دیگر پیری را در میدان دور من، دور نمیزد! به خانه نرسیده بودم که در خلوتی از چراغ ها بیرون پرید،مشخص است که پیری را می گویم!برایم کمین گذاشته بود،خواستم فرار کنم که پا هایم لغزید و چرخید و سُر خوردم در آغوشش!دلم نمیخواهد از چربی هایش برایتان بگویم،هیچ وقت فکر نمیکردم پیری چاق باشد!برف سنگینی می بارید،از آن ها که نه هواشناسی پیش بینی اش کرده و نه ابر هایش دو روز جا خوش کرده باشند،از آن برف های ناگهانی که آدم را هول می کند و خون دستانش را یخ می زند،جوری که دلت می خواهد رویش قدم سُربدهی و همراه با معشوقه خویش بچرخی و البته که نرقصی!عیب دارد جوانان اینگونه عشق خود را پخش کنند،اینطوری به قول قدیمیها «چشم میخورند»!این قدیمی ها هم خیلی چیز ها میدانستند یکبار در کودکی، از مادربزرگم پرسیدم که چگونه شما قدیمی ها آنقدر چیز می دانید؟با همان دندان های مصنوعی اش جوری که بیرون نپرد ولی قند توی دهانش را هم قورت ندهد -دقیقا در همان وضعیت اسفناک که چای را بین زمین و هوا نگهداشته بود-خیلی صاف و ساده گفت(مادِر جون،هروقت پیر بشی-که الهی پیرشی-خیلی چیزامِدانی)آه که چقدر از این دعای الهی پیر بشی می ترسم،طبق نظریات «آدولف خودم» این مورد در زمره دعا جای نمی گیرد،نفرین است،بله نفرین!نفرین پیر کننده!این نفرین را اولین بار از مادربزرگم شنیدم،اما بعد ها،دقیقا زمانی که کودکی ام را در میان دفتر و کتاب های مدرسه دفن می کردم از پسرکی شنیدم که پدر بیچاره اش جوانمرگ شده و های های گریه می کرد،نمی فهمیدم!کلا از بچگی نمی فهمیدم،به قول معلم ریاضی رابطه ی ما کودکان دبستانی با گاو، تساوی محض است!هرچند که در آن زمان نفهمیدم چرا جوانمرگ شدن بد است یا اصلا چرا خوب است الان به طور لاانکاری می فهمم که چقدر پیری بد است،پیری البته و صد البته که بد نیست،ترسناک است،خوف انگیز است،با آنهمه چربی اش که دارد از گوشه و کنار بغل هایش می چکد،یا آنهمه عرق هایش که ماده لزجی است به مانند آنچه از حلزون به موقع حرکت بر جای می ماند،یا آن بوی تعفن انگیزش که تا فرسنگ ها و سر سنگ ها دور تر، دماغ را که چه عرض کنم،چشم را هم کور می کند،دهشتناک است!بزرگ است،فکر نمی کردم بغل پیری آنقدر بزرگ باشد،چشمم جایی را نمیدید!دوست داشتم فرار کنم،دماغم چربی بالا می کشید و لبانم مست لایعقل شده بود،اینک سر بر آوردم،دست بر کشیدم ، اما بی فایده بود،در پیری غرق شده بودم،آمدنش در میان این برف و در این کوچه چه معنا داشت؟نامرد بر میان نور رخنه کرده بود!نمیدانستم و استیصال،به ناگاه مرا به ورطه ای از اندیشه ای نو کشاند،اندیشه ای جدید که نوید راهکاری شاید ابلهانه، لکن قدرتمند میداد،کش و قوس بازوانم را در هم آمیختم،انرژی -پیش از گذشته را- در جمع آفت ها مانده ی بدن را فراخواندم و همان که به یقین بر آمدم که به موقعش رسید،با تمام وجود خود را بر کشیدم واز میان چربی های پیری جدا کردم-در همان حال که دستان و پاهایم همچنان در میان پیری گیر بود-با قدرتی وصف ناپذیر و عشقی وصال پذیر صورت بی رخ پیری بوسه ای زدم!
چشم در چشم،خیره ی خیره،پیری ترسیده بود،از بوسه نابهنگام من ترسیده بود،حال  خوبی نداشتم،بوسه ای خشک و خام و نرسیده ای بود که-این جوانک اندوده را- از دامن پیری رها کرده بود،بلافاصله و بلامنازعه تا پیری را بوسه ای مهمان کردم،مرا بی هیچ وقفه ای به گوشه یک کوچه در  یک نقطه ی تاریکی در یک گوله بلورین برفی پرتاب کرده بود،بدجوری ترسیده بود و پشت به من می لرزید،البته متوجه نمی شدم روی اش به کدام سمت است،شاید الان مرا می پاید، لیکن فکر می کردم خجالتی در هم کشید و کمی معذب شده بود،آخر پیری هم باید معذب می شد،دَرونَکم جوانه های امیدی می جوشید که مبادا جای بدی از پیری را مهمان کرده باشم؟وای من!در آن لحظه فکرش را نمی کردم بیرون از پیری چه کنم؟یعنی الان بر فرض مُحال که پیری مرا رها کرد و کُلهم اجمعین تمامی افعالات و اعمالات صرفی و غیر صرفی واژه «پیری» اعم از «پیر شدن»«پیر ماندن»«پیر مُردن» دیگر برای من بیکار شده اند،پیری مرا رها کرده و دیگر نی در یقه ام فرو نمی کند و ذره ذره وجودم را سر نمی کشد،بعدش که چه؟بعدش که پیری با من کاری نداشت و من پیر نشدم چه؟دیگر از دست که فرار کنم؟
پیری همان طور،همان جا،در همان حال،در همان شکل بی موازنه اش،ایستاده بود و من حتی برای تکان خوردنی جرات نداشتم،نه آنکه بترسم باز در آغوشم بگیرد،نه!آن بوسه از محبت بود،از دوست داشتن پیری!و پیری که معذب در عذاب خود بود محال بود بخواهد دست بر درونم بکشد!از این می ترسیدم که راه بیفتم و دیگر پیری مرا نخواهد،نخواهد دنبالم کند،مزاحمم نباشد،تعقیبم نکند،به طور کلی نیاید!دنبالم نیاید و مرا تنها با سایه خودم بگذارد و من به ناگاه حقیر شدم و خرد شدم و در همان آن کوچک شدم!به اندازه یک دستمال جیبی کوچک شده بودم،منِ جیبی،منِ کوچک،مَنَک! دیگر نمیدانستم چه بکنم و نمیخواستم که چه بکنم!در تندیس خیال گنجیدم که چرا بکنم و چه بکنم؟میان من و پیری ده متر فاصله بود،ولی ای آقا،واقع بین باشید،ده متر برای منَک جیبی بیش از چند صد هزار متر بود،کوه تا کوه فاصله بود،اما امید،باورم نمی شد که منِ فراری از پیری ؛حال خواهان آغاز سفری به آغوش پیری می شوم،انگار اگر پیری را نیابم،بی همه‌چیز می شوم،هنوز نمیدانم که پیری را دوست دارم یا نفرتی بی بدیل از او جانم را گرفته است؟از لای مو های گربه وسط کوچه کوچک بالا رفتم،به سنگ کوه رسیدم و آن را پیمودم،به گمانم پنج هفته گذشت تا نیمی از کوچه در آن اندازه طی کنم و خودم را به پیری برسانم،نمیدانستم به چه رازی گرفتار شده ام،شاید می دانستم،شاید از شرم بوسه آب شده بودم و آب رفته بودم،امامَنَک داشتم هیچ نمی کردم،و این هیچم را به نگاره ای از اندیشه ای بدل ساختم و خود را به راهی یافتم که در آن قطره شاد و رقصان از لبه ی تیغه ی گل خشکیده ای،لغزید و لیزید و خزید و بر کام حلزونی خانه به دوش فرو نشست،حلزون طعمکی چشید و راه پیموده را باز پیمود،به منک که رسید،ذره ای چشمانش را گشاده و بسته کرد و منک حیرتِ هیبت او وا مانده بودم،چه خانه ی زیبایی بر گُرده خویش حمل می کند و چه خوب می شد که انسان ها-همین آدمک ها چوبی در کوچه و بازار -اگر لاکی مستحکم و خانه ای پیچ در پیچ بر شانه حمل میکردند،اینگونه مشکلات مسکن به صفر می رسید،سفر ها راحت می شد،و آدم ها اگر صورفلکی بمبی در آسمان می دیدند در کاموای خانه ی خود پناه می گرفتند و مرگ را به کام شکست می کشاندند،آه چه خیال خامی!حتی اگر انسان ها لاک هم داشتند اما همچنان انسان بودند و انسان همان گیرنده جان!از هر راه و کِشتی و طیاره ای برای جنایت استفاده می کرد،انسان نطفه اش با جنایت بسته شد و مادرش همان قصه ی هابیل و قابیل است،انسان ها جنایت می کنند چرا که عادت به جنایت دارند و ترک عادت موجب مرض است!حلزون روبه منک کرد،بر و رویم را به لنگر نگاه کشاندکه آیا غذایی مناسب برای حضرت والا هستم یا خیر ،که به حمد خدا بوی تعفن پیری را گرفته بودم و حلزون پیف پیفی توهین آمیز کرد،کمی به آبروی نداشته ام برخورد که ای کاش مرا می خورد اینچنین توهین نمی کرد،ولی زمانی که به دندان های حلزون می نگرم خداراشکر می کنم که پیری مرا در آغوش گرفت!حلزون آرم بود و آرام از من خواست که از سر راهش کنار بروم،این را نگفت ولی خودم فهمیدم،اما جاده پهن و منک لاغر و کوچک به لجبازی بر شدم و همانجا اطراق کردم! حلزون به لجبازی منک بی اعتنا بود،راه افتاد و نزدیک بود مرا له کند،از جلو حلزون کنار رفتم،حلزون کام باز کرد.
ـکنار برو!
-نمی توانم!
-ترسیدی؟
-از چه؟
-از پیری؟
-شاید!مرگ ناگهان می آید،مثل صاعقه،در لحظه پدیدار و ناپدید می شود،اما پیری مشخص است کی می آید،زمانش معلوم است،آهسته و پیوسته و شکسته می آید،مثل یک حلزون!
-مثل من؟
-شاید!
-از چی پیری می ترسی؟
-از پیر شدن!
-بیشتر بیاندیش،چشمانت چیز دیگری می گوید!
-شاید از پیر شدن نه،از دیر شدن!آری می ترسم دیر بشود و جوی درونم در خشکسالی بپوسد،هیچگاه نجوشد و آب روان را به ورطه ی درختان نکشاند،آری همین است!
-پس چرا دوستش داشتی؟
-برای لحظه ای کوتاه،فقط برای یک بوسه،برای رهایی ذهن از بند فکر مداوم!
-هنوز فهم نکرده ای!
-روزی بر لب جوی ای می گذشتم،نوری آنجا نشسته بود و آب روان می نگریست ،پرسیدم نور هم بر لب جوی می نشیند و گذر عمر تماشا می کند؟!نور خنده ای کرد و گفت،این آب جوشش،فعل است!تمام عالم فعل است،ما نمی فهمیم ولی در عالم امکان،زمانی وجود معنا دارد که فعل باشد،این عالم  سراسر کار یک فرد است،یک قادر،یک مطلق،یک واجب الوجود، بلا شک!
-حال می فهمی که...
-حال می فهمم که در عالم افعالات،منِ بی فعل،همین مَنَک بی ارزش است،برای همین از پیری می ترسم،می ترسم ذره ذره خودش را به من نزدیک کند،ذهنم را تصرف کند،ولی من هیچ نکرده باشم،آدمکی کودن کوچک بی فعل!در عالم افعالات بی فعل بودن یعنی هیچ بودن و من از این می ترسم!
-برای همین است که پیری نعمت است،اگر پیر نمی شدی،همواره در این اندیشه بودی،که فردا یا می‌میری یا هیچ نمی کنی،اما حال که می دانی نقطه ای در زندگی هست که باید بر لب آن بایستی و گذشته را مرور کنی،همانجا است که تو را مجبور می کند فعلی داشته باشی!
-چه فعلی ارزشمند است؟
-مشخص است،عالم مشخصش کرده،قادر مشخص کرده!کافی است چشم باز کنی و بنگری!
-وقتی می‌نگرم جز جرم نمی بینم،جز جنایت!اما حالا می فهمم که انسان مختار به اراده است و اراده الزام فعل،چیزی که سایر موجودات از آن محروم اند،همین اراده نوعی کار است،همین که من اراده کنم از ظلمی بیزار باشم،بخواهم نابودش کنم-حتی اگر در آن سر دنیا باشد-این یعنی فعل!من نباید منفعل باشم،دنیا هر جور جنایت خواست کرد،از استعمار و استثمار تا آپارتاید مردمی اندک در سرزمین کوچک،بی دفاع و سلاح!مردمی که لبخند های کودکانش را فقط در کفن ها می توانند ببینند ومن از این می ترسم که روحم درگیر مضخرفاتی بشود که همان قاتلان می خواهند و در نهایت پیر بشوم و ببینم هیچ نکرده ام!دروغ گفته ام،نطفه ی انسان با جنایت بسته نشد،انسان از محبت زاده شد،و چون اراده کرد،جنایت کرد،و حال چون اراده کند، عدالت برپا خواهد کرد.

نمی‌دانستم واقعا حلزون چیزی گفت یا خیر،ولی زمانی که چشمانم را باز کردم رفته بود،دور دور شده بود،و من حال را، به خاطر پیری دوست دارم،نه به خاطر رهایی از شر فکرش!اما اکنون زمانِ خفتن نیست،زمان ایستادن است،قطعا کاری خواهم کرد،قطعا حتی شده به اندازه یک مورچه ای کاری خواهم کرد!دیگر منک نیستم!من حالا به بزرگی پیری و حتی بزرگتر از آن شده ام!

پیریجنایتظلممرگحلزون
۶
۱
و اینک...
و اینک...
و اینک قصه ای خواست که نمیرد،پس سه گانه نقطه ای متولد شد...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید