
درمیان آدما،گشتم دنبال آدمی،اما نشد
هی ،بدنبال راستی راستی گری،اما نشد
درظاهرهمه بودن، مثلِ ما انسان دوپا
درمنیّت،پرس وجوکردم کمی،امانشد
دوست گرفتم، تا باشد یارویاورم
یار نگشت!،خواستم ازاویاوری،اما نشد
زن گرفتم،باشد،تا مرا مونس وهمدمی
آنچه او خواست،بود زر وزیوری،اما نشد
هی کار و جمع کردم،تا پول ومنال
که شودآرامشم ،آرامشی،اما نشد
دختراپسرا ، گشتن چون ننه و بابا
گفتم می شوند یاروهمراهی!اما نشد
موهای تارومِشکی ،گشت چون جوگندمی
میگذارد احترام،هرکه بیند این سَری!اما نشد
گفتم معلم بودم و،دارم شاگردان زیاد
هرجابینن،میپرسن ازحالم غمی!اما نشد
درمیان جمع بودم ،ولی گویاتنهای تنها
دوست داشتم گویم درود به کسی !اما نشد
نه سلام بود ونه احوالپرسی ز هم!!
عده ای سر یادست تکان دادن کمی!اما نشد
درتعجب بودم، از این آدمایِ باسواد!!!
هیچ کس ! کار نداشت بابی کسی!اما نشد
من هم قهر کردم باهمه، اما نمیدانم چرا؟
هی دلم !!گوید ،نباش قهر باکسی!اما نشد
ای (ولی) این هست وضع جاری امروزِما
هی دعا خواستم،بیاید اصلحی! اما نشد!!